۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه
خوابهایم هم عوض شده اند، رویاهایم را هم کم کم از دست می دهم و جایشان یا کابوس می نشیند یا تصویرهای خاکستری بی تفاوتی که با مکثی معنی دار می گذرند. گلا یه هایم را می خورم، نه اینکه مثل سابق بغض شوند و یا حتی کینه، فرو می دهم و جایشان مشتی سکوت بیرون می ریزد یا یکسری سر تکان دادنها و تایید کردنها، و یا حرفی می زنم که همراهی کرده باشم. اینها را می نویسم که سالها بعد، وقتی جلوی آیینه ایستاده بودم و هیچ حسی پشت چشمهایم نبود، در جواب تعجب خودم که دیگر آن روزها جایش را با تلنگرها عوض کرده بتوانم تاریخچه ای داشته باشم تا بتوانم مانند این مدرکی که بالای دیوار است یادم بیاندازد کارهایی بوده که کرده ام و چیزهایی که داشته ام بی آنکه اما اثری از آثارشان مانده باشد. دلیلش هم این نیست که مثلا حس کهن و اساطیری میراث های کهن در من غلیان کند و بخود بیایم و از این داستانها، نه! دلیلش خیلی ساده تر از این هاست. دلیلش هم این است که دوست ندارم چشم باز کنم و یکدفعه بوم! مغزم بپاشد روی سنگفرش و چشمهایم مات بماند. دوست دارم ببینم دستی را که هل می دهد، نیشخندی را که از لا به لای صورتها پیداست، و چشمهایی را که می نگرند، لبهایی را که می جنبند. دوست دارم مسیر سقوط را از بالا تا پایین رصد کنم. شاید اگر حسی هم باشد فحشی هم بدهم، نه اینکه دستش را پس بکشد، که زخمی زده باشم، زخمی سطحی هرچند. یا چه می دانم بسته به موقعیت شوخی تندی بکنم، از همان شوخی های نیشدار همیشگی. در مسیر پایین رفتن هم کارهایی هست که دوست دارم انجام بدهم. دوست دارم وحشت را در دانه دانه یاخته هایم حس کنم. شاید مثلا خودم را سرزنش کنم که احمق خوب این چه کاری بود، یا شاید هم با خودم فکر کنم نه! کار خوبی کردم. اگر قبلش چیزی زده باشم حتما این سناریوی دومی اجرا می شود گمانم. دوست دارم وحشت له شدن را بچشم. هرچه نزدیکتر بشوم اما گمانم سبکتر بشوم، خالی تر. وحشت هم مثل خجالت است آخر، کم کم می ریزد و بر می گردی خانه اول. بعد نمی دانم چه می شود، مثلا رو با آسمان می کنم می گویم خدایا چه خوب! یا خدایا چرا؟! یا شاید هم زمزمه کنم: چه خوب که خدا مرده است. نمی دانم، همه اش بستگی دارد که به دستی که هل می دهد و کسی که نیشخند می زند و... . حتی به اینکه هوا چطور هست هم بستگی دارد، اگر بارانی باشد شاید کمی رمانتیک تر باشد. آفتابی اما نباشد کاش، آفتابی لوس اش می کند کمی و ابهتش را می گیرد. من همینکه کمی ابری باشد قانعم، بارانی هم نبود،نبود. غافلگیر شدن را هیچوقت دوست نداشته ام، حتی موقع مرگ یا هبوطی بسیار آرام. این نوشتنها دلیل دیگری هم دارد. دلیل آخرش فرقی است که دوست دارم بگذارم و خطی که بکشم. نه برای چشمی که ببیند یا وجدانی که بسنجد و خاطره ای که بماند. ایمانم را به بسیاری چیزها که باورشان داشتم از دست داده ام و به اندک چیزها که باورشان نداشته ام هیچگاه کم کم ایمان آورده ام. دلیل آخرش این است که وقتی کابوسها و تصویرهای خاکستری بیشتر شدند، همانطور که هنوز پیش تر را می خوانم، بعدتر ها بخوانم و همان حسی که هنوز دارم را بعدترها هم داشته باشم. و یادم باشد تمام این چیزها را همه این سالها یادم بوده است و بدانم که می دانستم انچه بر خود روا داشتم و آنچه بر خویش حرام دانستم بهترین انتخابی بود که بر خویش جبر کردم .
|
|