حنظل میوه ای است بسیار تلخ، به شکل هندوانه بسیار کوچک، در جاهای خشک می روید و مصرف دارویی دارد. حنظلی اگر وجهی مشترکی میان دنیاهامان بود، شاید واژه ها یادآورد ِ برخی تصویرها باشند و تصویرها یادآوردِ برخی مفاهیم، ورنه بیشتر مشتی خزعبلات و هذیان را می مانند که هیچ مفهومی ندارند آرشیو پیشین September2004 October2004 November2004 December2004 January2005 February2005 March2005 April2005 May2005 June2005 July2005 ... March2006 April2006 May2006 June2006 July2006 August2006 September2006 October2006 November2006 December2006 January2007 February2007 March2007 April2007 May2007 ... August2007 September2007 October2007 November2007 December2007 January2008 February2008 March2008 April2008 May2008 June2008 July2008 |
![]() |
۱۳۸۳ دی ۸, سهشنبه
اینجا همه عابرند بانو!عابر.
اینجا همه نگاههایشان عابر است،حاصل عبور. آنچه برق نگاهی را شاید جدا دهد یا برجستگی اندام دخترکی است که در این هرزه بازار چیزی جز عرضه اندام خویش را سزاوار نمی بیند،یا جلای اتومبیلی است آخرین مدل،یا شاید برق ِ کفشی،لباسی،موبایلی و یا حجم کتابی قطور با عنوانی قطورتر،صدای قهقهه ای یا شاید شهیق گریه ای. در پشت این نگاهها بانو نشان از یک بی حافظه گی تاریخی است،یک نسیان مداوم و مکرر،یک فرهنگ بیمار حاصل سیری سکته وار،بی اندیشه و بیمارگون.در پشت این پلک ها کبودی ِ چرتی کابوس وار،نازپرورده ی تکیه بر اورنگی چند هزارساله از تمدن و اندیشه و تفاخری کپک زده به چشم می آید. بانو!برق ِ این نگاهها دیری نمی پایند،این نگاهها همه عابرند،عابرانی کور.برق چشمانشان چون "پت پت ِ رنجور شمعی است در جوار مرگ"،ملول،یخزده و بی حس از هرزه انتظاری رویاوار از برای پگاهی که در آن اسطوره ها همه سربرآرند. بانو!این مردمکان عاشق پهلوانانی هستند که همه فنی بلدند و دانشمندانی که همه چیز می دانند،اینان عاشق کیمیایند،کیمیا.عاشق آرش اند که برایشان تیر افکند و سرحداتشان را به آنها باز گرداند.آن سرحدات ِ بازگشته اما هیچ وقت حافظه هاشان را برنگردانده بانو!آنها در این بی حافظه گی قهرمانها ساختند و دفن کردند،مرثیه ها ساختند،سرودها و جشن ها برپا کردند،اما بر سر همه کارزارها و بزنگاهها تنها عابر بودند،توریست وار گذشتند ،کف زدند،اشک ریختند،مرده باد و زنده باد سر دادند و گذشتند،فراموش کردند. بانو!آنها نمی دانستند که در این عبور تاریخی،هیچکس برای عابران سهمی قائل نیست،آنها نمی دانستند که برای عابران تنها لاشه می ماند، نمی دانستند که آنها که فراموش می کنند خود روزی فراموش می شوند.غنیمت عبور تنها پس مانده است بانو!پس مانده. بانو اینجا همه سلامها و صلواتها و مهربانی ها عابرند.اینجا ایمان عابری است که از کابوس برخواسته است،خوابگردی است که چیزی در گوشش زمزمه شده.اینجا عشق عابری است حاصل ولگردی در پس کوچه های کوفتگی و رانه های شهوانی و واخورده.اینجا اندیشه عابری است که بسیار به ندرت می گذرد و آنگاه می گذرد یا می لنگد،یا تلو تلو خوران پس و پیش می رود،یا کتابی قطور بدست گرفته به دیگران تنه می زند،تف می کند،فحش می دهد. یا بوی گند می دهد یا عطری تند. اینجا شادی عابری است که از کوچه ای چراغانی با صدای دستک و تنبک گذشته است،خشم عابری است که بر پوست موزی لغزیده است،غم عابری است که از سر گوری بازگشته و برگ ها در زیر پاهایش خش خش کرده اند. بانو!اندیشه در عبور ویران می شود.نگاه در عبور از درک ژرفا باز می ماند.عشق در عبور هرزه می شود،لودگی می کند.ایمان در عبور ولگرد می شود،پرسه می زند.شعر در عبور قافیه تمنا می کند بر وزن ِ ترق ترق ِ کفشها بر روی سنگفرشها.شادی در عبور تکدی می کند،کاسه لیس ِ لحظه های پر زرق و برق می شود.غم در عبور خسته می شود،کوفته می شود،عاشق چشم انداز غروب می شود،به دنبال حجله می گردد بر سر کوچه ها.زیبایی در عبور ویترین می شود، گلدان می شود بانو!ویترین ها و گلدانها همه برای عبورند بانو،هیچکس آنها را به یاد نخواهد آورد. بانو! در مسیر عبور نایستید.بروید بانو،بروید. نگذارید گلدانتان کنند،نگذارید در ویترین های نورانی بگذارندتان.نگذارید بر پس زمینه تصویر ِ غروب و دریا بگذارندتان و بر دیوارهایشان بیاویزند.نگذارید افسانه شوید در بی حافظه گیهای این مردمکان. بروید بانو!بروید! سکوت سایه سار درختان این خیابان از خاطره انباشته است. بروید بانو! چرکابهای این جویها پر از حافظه اند. بروید! ۱۳۸۳ دی ۴, جمعه
۱۳۸۳ آذر ۲۴, سهشنبه
هفته خاکستری شنبه: خاکستر سیگار رو ریخت توی دستش.جاسیگاری رو چند لحظه پیش پیشخدمت از جلوش جمع کرده بود،آخه کافه داشت تعطیل می شد.کمی که منتظر شد و دستگیرش شد که دیگه خبری از جاسیگاری نخواهد بود ، خاکستر سیگار رو یدفعه قورت داد. وقتی اینکارو می کرد داشتم نگاش می کردم.تو چشاش یه تمنایی بود همراه یه شوق خاص. حدس می زنم که بخاطر این شوق داشت که کاری جالب و غیر قابل پیش بینی انجام داده بود،و از این رو تمنا داشت که شوقش بیشتر بشه.یعنی من بپرسم که: اِاِاِ ! چرا خاکسترا رو قورت دادی و اون توضیح بده که چرا.اگه حوصله همیشگی رو داشتم حتما ازش می پرسیدم چون عادت ندارم تو ذوق آدما بزنم ولی اونروز حوصله نداشتم،در ضمن حالم از اون کافه و آدماش هم بهم می خورد،اصلا واسه همین یه مدت زیاد اونجا می رفتم،که حالم یکم بهم بخوره. لذا بدم نمی یومد یکمم اونا حس متقابل به من داشته باشن.آخه من خوب می تونم حال ِ بقیه رو بهم بزنم. یکشنبه: خاکستر سیگار را ریخت توی جعبه پیتزا. {موسیقی پخش می شود} اوه!اوه!اوه! این خیلی معرکه است.داغونم کرد!دیوونه میشه آدم.اینجا رو ببین.وای!من نمی دونم این دیوونه چجوری...این پست مدرن رو تموم کرده.اینو باید داشت. اینجاش خیلی ضد نیچه ایه.منکه خیلی حال کردم.می دونی اصلا بنظرم نیچه همش زر زده.این کتابش تهه فلسفه ست.آدم باید اینارو بخونه. آخ!این پاشنه کفشه که اینجا هست،همش فرویدیه.آخه می دونی که فروید چی گفته؟!گفته پاشنه کفش زن واسه حسادت به آلت ِ مرده.بابا یه کم کتاب بخون.اینارو باید داشت. آخ!آخ!اینجاش خداست،گوش کن:آتشم زد،سوزاندمش!!! نمی دونی این یارو عجب قفلیه!قفلیش به کنار،اصلا فازش خداست. ...کش من نمی دونم اینارو چجوری نوشته!کتابش اصلا می پکونه،اینو باید داشت. ... عجب موسیقی خوبی بود پسر!چند؟!!! راستی ارسطو،اون دختر جندهه چی شد؟کارشو ساختی؟اینارو باید داشت!!ببخشید منظورم اینه که باید کرد.آره خلاصه.فلسفی هم که نگا کنی باید کرد.ببین فروید چی گفته. دوشنبه: خاکستر سیگار رو از شیشه ماشین بیرون تکوند.خیلی عادی گفت : من برنامم صد در صد کاندوم ِ با نفری...اگه اینکاره نیستین منو پیاده کنین،من به این پول احتیاج دارم.اگه احتیاج نداشتم تو این سرما بیرون نمی زدم. / تو چرا انقدر ساکتی؟داری نقشه می کشی؟ \ می دونی،بعضی وقتا آدم نمی خواد واقعیت رو انقدر برهنه ببینه / حالا که چی؟ \ ولش کن.هیچی. /بهت حال می دم،قول می دم.نگران ِ اونش نباش. برا تو هم کمتر می گیرم. حالا بریم؟ سه شنبه: خاکستر سیگار رو ته ِ کفشهاش حس می کرد،مال ِ بیخودیهای دیشب بود.پابرهنه کلی تو سرما دویده بود،کفشها زیر ِ بغل.بعد هم نشسته بود و سیگار کشیده بود،سینه اش سوخته بود،اونم از لجش خاکستر سیگار رو خالی کرده بود تو کفشها و بعدم پوشیده بود و رفته بود سر ِ فوتبال: ممد!..ده!پاس بده!دهنت...! بابا چشا کورتو وا کن!مگه نمی بینی!حالا بذا من داور شم!اصلا چشات کوره انگار! خفه بابا!تو که ندیدی انتر!زرت و پرت نکن می زنم تو پوزت! ... بچه ها ای ولا!ممد یه آبمیوه بریم بزنیم!نوکرتم،ها ها ها! چهارشنبه: خاکستر سیگار رو روی هوا بین ِ جاسیگاری و جام ِ شراب تکوند.بدنش می لرزید.صدای موزیک درونش رو شخم می زد،بذر می کاشت. شعر حافظ با شهیق گریه ش طنینی خاصی داشت: ترسم که اشک در غم ما پرده در شود... پنج شنبه: خاکستر سیگار رو یواشکی پشت ِ مبل تکوند،چراغها نیمه روشن بودند،مثل رابطه هاشون / باز شوق یوسفم دامن گرفت دو نفری وارد دایره شدند اولی دایره زد،دومی به گرد دایره چرخید دایره دست می زد / ای دریغا نازک آرای تنش،بوی خون می آید از پیراهنش شانه هاشان تکان می خورد رعشه های گریه ی بیخودی نبود،به گرد دایره می چرخیدند،دایره را بسته بودند گرد دایره خوش بودند،نور فلاش چشمم را می زد / ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور ... جمعه : حرف ِ تازه ای برام نداشت.هر چی بود پیشتر از اینها گفته بود. ۱۳۸۳ آذر ۱۲, پنجشنبه
The Show Must Go On-By Queen-Translated by Mohsen
نمایش باید ادامه یابد فضاهای تهی، برای چه زندگی می کنیم؟ جایگاههای متروک، پنداری از فرجام آگاهیم و بدین گونه بی وقفه و مدام، هیچ کسی آیا می داند چه می جوییم؟ قهرمانی دیگر،جنونا جنایتی دیگر، پساپشت پرده ، در نمایشی صامت و لال لجام را بکشید! کسی آیا هنوز تاب ِ کشیدن دارد؟ نمایش باید ادامه یابد نمایش، باید ادامه یابد با درونی خرد شده بَزَکی گویی ورآمده لبخندی اما همچنان باقی هرآنچه روی دهد همه را به بخت خویش وامی نهم به دردی دیگر،به نا انجام رویایی دیگر و بدین گونه بی وقفه و مدام هیچ کس آیا می داند زندگی را در چه می جوییم؟ پنداری به تدریج فرامی گیرم اکنون باید خون گرمتر شده باشم اکنون باید بزودی به گرد این زاویه بگردم برون، پگاه می دمد درون اما در تاریکی، درد در من می دمد باشد که رها گردم. نمایش باید ادامه یابد نمایش، باید ادامه یابد با درونی خردشده بَزَکی گویی ورآمده لبخندی اما همچنان باقی آری!آری!آری! روحم چون بالهای پروانگان نقش گرفته است افسانه های پارین می بالند اما هیچگاه نمی میرند من می توانم پرواز می کنم آری دوستان من پرواز می کنم آری!نمایش باید ادامه یابد نمایش،باید ادامه یابد و من آنرا به نیشخندی مهمان می کنم و من هرگز تسلیم نمی گردم به پیش بطرف نمایش! من فریادم را به اوج خواهم رساند من افراط خواهم کرد من باید خواست ِ به ادامه دادن را در خود بیابم من باید اراده به رفتن را در خود برافروزم به پیش! به پیش بطرف نمایش! نمایش باید ادامه یابد |
![]() |
ژکان
گنجینه
-Memento
|