حنظل میوه ای است بسیار تلخ، به شکل هندوانه بسیار کوچک، در جاهای خشک می روید و مصرف دارویی دارد. حنظلی اگر وجهی مشترکی میان دنیاهامان بود، شاید واژه ها یادآورد ِ برخی تصویرها باشند و تصویرها یادآوردِ برخی مفاهیم، ورنه بیشتر مشتی خزعبلات و هذیان را می مانند که هیچ مفهومی ندارند آرشیو پیشین September2004 October2004 November2004 December2004 January2005 February2005 March2005 April2005 May2005 June2005 July2005 ... March2006 April2006 May2006 June2006 July2006 August2006 September2006 October2006 November2006 December2006 January2007 February2007 March2007 April2007 May2007 ... August2007 September2007 October2007 November2007 December2007 January2008 February2008 March2008 April2008 May2008 June2008 July2008 |
![]() |
۱۳۸۵ شهریور ۷, سهشنبه
پیش نویس: تازه از گورستان برگشته بود، سنگ را اینبار نشکسته بودند، یادش نیامد آخرین بار کی بود، بعد از دوم خرداد بود یا بعد از این آخری. دیگر گرچه اهمیتی نداشت. با شیشه گلاب خالی گوشه یکی از قبرها آرام آرام آب آورده بود تا سنگ را بشورد. سنگ را شسته بود که مردک دستهایش را با وقاحت پیش آورده بود و ترسی که نباید حضور می داشت اما گویی حتی نشکستن سنگ هم آن بغض فروداده را دوامی نبخشید وقتی هنوز وقاحت تمام چشمها از آن بالا سو سو می زد لابه لای چراغهای روشن هزار هزار راههای رفته که کاش بی بازگشت بودند. ۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه
پیش نویس: لا به لای این پوشه های کوفتی الکترونیکی یافتمش، جایی که نه خبری از غبار گذشت ِ زمان بود تا شامه ات را تحریک کند، نه بوی کاغذهای کهنه و نم کشیده، نه چروکی و رد ِ تاها که با انگشتانت لمس کنی شان و نه رد ِ لغزش قلم و کجی و معوجی کلمات و خط خوردگیها که نخوانده بخوانی تمام نوشته را. اما هنوز همان حس همیشگی بود، همان ضرباهنگ ِ گنگ ِ بودن، همان دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد تا رقصم بگیرد روی تخت با لرزش بدنم روی خیسی پارچه.
|
جز در هوای اشک دلم وا نمی شود،باران به دامن است هوای گرفته را آری!تنها فضیلت ما شاید جستن بود و تنها مزیتش شاید نیافتن. نوشته های سالها قبل را که نگاه می کردم همواره گویا گله ای بود از این نرسیدن و نیافتن،اما محکهایی بود و آزمونهایی که می بایست تجربه شوند و تیرهایی که می بایست رها گردند.و اکنون دیگر حدیث،حدیث گله و شکایت نیست.شاید این هم پاره ای از همان شکارنده- شکاریده هاست. مجال برای شکوه و شکایت در مقام انتظار بود و برآورد حدی شاید بسیار مختصر از انسانیت و تعقل که هیچگاه،راحت بگویم هیچگاه برآورده نشد. سخن گرچه اینبار از روی شکایت و گله نیست،اما نه از آن رو که حوصله ای نیست،نه!اینبار شاید کینه ای هست و نفرتی کهنه که نرم نرمک سرک می کشد. از آنجا که همیشه از فراموشی و بی تفاوتی متنفر بودم شاید هیچگاه نتوانستم تک تک آن لحظه ها را که وقیحانه به زندگیم سرک کشیدند از خاطر ببرم و این بود که دملهای نفرت روز به روز در من چرکین تر شدند و من روز به روز بیشتر بازیگر شدم و ماکت آن چیزی که من می خواستم دیگران ببینند،و می خواستم که از دیدن آن مشمئز شوند یا خوشحال. هنگامی که هنوز محیطهایی بود و فضاهایی که گمان می کردم شاید،شاید چیزی در آنها باشد ،هنوز گله ها بود و رفتن ها و شکوه ها که پس کِی؟کجا؟مشکل اکنون اینجاست که شاید تمام فضاهایی را که در دورنمای ذهنم جا گرفته بودند آزمودم و این آزمونی سترگ بود که گاه ِ مصیبت عظیم را در شیپور می دمید،گاهی که دیگر در آن میلی نبود و اشتیاقی،عشقی نبود و رویشی متقابل،گاه ِ سکون بود و سکوت و نفرت. یا آنقدر تهی بودند که نسیمی چون بادبادک در هوا چون دلقکی برافراشته شان می کرد یا آنقدر خورجین کتابها و داشته ها و اداهاشان سنگین بود که طوفان هم ذره ای ردای خاک گرفته شان را نمی تکاند. آنطرفتر آنها که از کنار قفسه ها فقط رد می شدند و عادت بیکاریشان روزنامه خواندن بود،یا آنها که هیچگاه حتی از کنار قفسه ها هم رد نمی شدند و همیشه لبخند می زدند،آنها که براستی روی ِ توریستها را هم سفید کرده بودند،آنها هم گمان می کردند که انسانیت یعنی با ادب بودن از نوع ِ پاستوریزه،یعنی کسی که در زندگی هیچگاه فیلم پورنو نگاه نکرده باشد،و هیچگاه با جنده ای،اصرار می ورزم:جنده ای،سکس نداشته است،و هیچگاه فحش نداده است،و هیچگاه جلق نزده است،و همیشه به زلزله زده ها کمک کرده،و همیشه شبیه به دوستانش بوده یا شده،و همیشه سعی کرده با آنها بخندد،و هیچگاه از چیزی گله نکند،و هیچگاه لوس بودن یا بی تفاوت و فراموشکار بودن کسی را به رخش نکشد،در کل گزندگی نداشته باشد. اما هیچگاه نفهمیدند که انسانیت یعنی اینکه بقول دوستی بتوانی سر ساعتی قرار بگذاری و تمام سعیت را برای آنکه سر آن ساعت آنجا باشی بکنی،و انسانیت یعنی اینکه برای کسی که دوست نداری کادوی تولد نخری و در تولدش احمقانه به او لبخند نزنی،و انسانیت یعنی اینکه بتوانی تمناهای یک نگاه را ببینی نه اینکه همیشه به دنبال هجاها باشی. آری!آنها تنها به روزنامه ها می اندیشند،اگر بمیری آگهی ها بزرگ خواهند بود و متن ها گوشنواز،اگر بروی در فرودگاه بسیار برایت اشک خواهند ریخت،اگر تولدت باشد حتما می آیند و در کادوها و دست گلها و لبخندهاشان شک نکن،اما همیشه یادآورنده های بزرگ مورد نیازند:اعداد بزرگ تقویم، و واقعه های مهم از دید آنها. افزونه 1: این نوشته کاملا ساده است،قابلیت تاویل ندارد و در راستای یک اثر هنری هم نیست. یکی هذیان کامل زاییده ذهنی بسیار آشفته است که بعد از نوشتن آن بسیار آرامتر شده است،و بعد از گذاشتنش در وبلاگ آرامتر،و بعد از خواندنش و فحش دادن و قیافه گرفتن و اخم کردن بسیار آرامتر. در این نوشته هیچگونه بازی با واژه ها،معما سازی،پس و پیش کردن کلمات،ویران سازی زبان،ساختار شکنی،سبک نو ،اظهار نظر فلسفی ،واگویه نویسی از کتابهای خفنی که تازگی خوانده شده ، حروف مقطعه و ... به کار نرفته است. این نوشته یک احساسک صرف است که اتفاقا در سگ ساعت هم نوشته شده و یک انسان ندار در آن چس ناله کرده است،شاید کمی هم عصبانی بوده.اینها قضاوتهایی است که باید،تکرار می کنم باید،بعد از خواندن این نوشته داشته باشید،وگرنه به درجه روشنفکری خود شک کنید! افزونه 2: اگر درست یادم مانده باشد به اسب ها زهز تزریق می کنند،اسب تشنج می کند،عرق می کند،جفتک می اندازد،و آنگاه پس از مدتی خون او را که بر اثر فعل و انفعال در اثر تزریق زهر پادزهر تولید کرده مورد استفاده قرار می دهند، اما بر اثر تجربه من گاهی هم شاید زهری هزاران بار خطرناک تر تولید کند،تازه عرق هم بکند،جفتک هم بیاندازد.نمی دانم در دنیای علوم تجربی تا به حال به چنین پدیده ای برخورد کرده اند یا نه؟ولی من بارها از نزدیک دیده ام در دنیای خودم. |
![]() |
ژکان
گنجینه
-Memento
|