حنظلی spacer

spacer

spacer

۱۳۸۵ شهریور ۷, سه‌شنبه

پیش نویس: تازه از گورستان برگشته بود، سنگ را اینبار نشکسته بودند، یادش نیامد آخرین بار کی بود، بعد از دوم خرداد بود یا بعد از این آخری. دیگر گرچه اهمیتی نداشت. با شیشه گلاب خالی گوشه یکی از قبرها آرام آرام آب آورده بود تا سنگ را بشورد. سنگ را شسته بود که مردک دستهایش را با وقاحت پیش آورده بود و ترسی که نباید حضور می داشت اما گویی حتی نشکستن سنگ هم آن بغض فروداده را دوامی نبخشید وقتی هنوز وقاحت تمام چشمها از آن بالا سو سو می زد لابه لای چراغهای روشن هزار هزار راههای رفته که کاش بی بازگشت بودند.

ترس ات نگیرد بانو،آنچه از دست رفتنی است باید از دست برود، آنچه می ماند اما اینبار دیگر ورای من و تو نیست. آنچه می ماند دُرد ِ پیمانه های خالی است که توان ِ فروکشیدنش نبود.
ترس ات نگیرد بانو، وقتی چیزی برای باختن نمانده باشد، نه حتی هوس قماری دیگر، دیگر زیر ِ این تیغ آفتاب دنبال ِ شبانی که کلاه را سایه سار ِ صورت کرده و زیرچشمی رمه را می پاید نمی گردی.
ترس ات نگیرد بانو، اما در قاموس ما نبش ِ قبر حرمت پینه ها را می شکند. دفن شده ها را باید رها کنم، جسد های تازه در راهند. نجات دهنده دیری است در گور خفته است بانو، این یکی را اما دفن نکرده ام، شاید بوی تعفنش چیزهایی را گاه گاه یادآوری کنند.
ترس ات نگیرد بانو، اما ما رویاها را به دست تقدیر نسپردیم، ما خود را به رویاها سپردیم که به تقدیر ِ تلخ خویش پشت کنیم،به تقدیر ِ تلخ ِ انسان بودن، نه رمه بودن! تقصیر از ما نبود بانو، ما زود بزرگ نشدیم، آنها دیریست کوتوله مانده اند، گرچه در دنیای نسبیت هردو یک گذاره اند!
ترس ات نگیرد بانو، زندگی از مفهوم خویش تهی نمی شود، زندگی از هیچ به پوچ می رسد، از نیستی به هرزگی، به رخوتی ابدی. قرن ها تلاش انسان از پی پرکردن رخنه ها، از پی آفرینش اصالت و پاسداری اش، و رنگ بر چهره ای مات آوردن که تنها خیره می نگرد همه گویی به قهقرا می رود.
ترس ات نگیرد بانو، همه اش یک بازی است، بازی. همه اش نمایش است، نقش ِ اجبار است بر پیکره ی ِ ماندن. همچون نقش ِ سپیدی ِ موهای شقیقه پدر که هرروز بیشتر می شوند. تواصلا انگار کن هذیان های یک تب ممتد است پیچیده بر بالای رقصی غریب، از همان رقص ها که در پارتی ها می بینی. اما اینبار کسی دستت را نگرفته تا برقصاندت، اینگونه بازی می کنی تا وقاحت نگاهها و تماس ها، تا جنون ِ جبارانه ی ناتوانی آنها که از درونِ فریاد "برابری" سر می دهند،تا نهفته ترین شهوت ِ جباریت آنان که خود را در واژه "فضیلت" می پوشانند، مسخ ات نکند.
ترس ات نگیرد بانو، اینک مسیح باز مصلوب! کمی در ابهت معنایش بنگر!کمی باریکه های خون را نظاره کن،کمی به تلخی واژه ها بیندیش،صلیبها همچنان بر افراشته اند و مصلوبها همچنان بر چارمیخ حماقت دیگران،بر دیرک اندیشه های هرزه و نشخوار شده،بر صلیبی که دیرک عمودیش گویی تا ابد در خاک آدمیت استوار شده:بر جهل و رمه گون زیستن.
کو فریادی که ندا دهد:اینک آخرین مصلوب؟گاهِ این فریاد زمانی فرا می رسد که این صدا در باد بپیچد:اینک آخرین انسان!
ترس ات نگیرد بانو، اما حلاج را حق پرستان به جرم اناالحق بر دار کردند،یادت هست؟
ترست نگیرد بانو، آنجا که گاه ِ قضاوت ِ قاضیان ِ کورِ انبوهه هست، آنجا که ردای شوم ِ قاضیان بر قامت ِ کوتوله های دیار نخبگان ِ کوچ کرده زار می زند که تنها ریاضیات و معادلات از برند اما در بدیهی ترین رسوم انسانیت درمانده اند،آنجا که سنجه ها و ارزش ها پیرامون مدرک ها و رتبه ها و اعداد می گردند و جواب انتگرالها و مشتق ها محک بودن است،آنجا که ایمان تنها در داشته های تکراری وخالی از اندیشه و ظاهری خلاصه می شود، من باید که روسپی ِ صحنه های تمرین شده و ماکت واره باشم. اجرای امشب مان کمی سخت تر است بانو، کمی سخت تر، ترست نگیرد،نقشم را خوب بلدم بانو،خوب.
ترس ات نگیرد بانو، اما دیگر هیج آغوشی حرمت ِ درآغوش کشیدن را ندارد.
ترس ات نگیرد بانو،اما لرزش دست و دلت از سرما نیست. همه پتوهای عالم را هم که برایت بیاورم تنها هنرشان این است که گرمای بدنت را از دست ندهی ورنه آنها که گرمایی نمی بخشند بانو. باید بدنت را گرم نگه داری، ورنه نه آغوشها درمان سرما می کنند نه پتوها. آنها تنها به آمیزش حیوانی ِ برهنگی ها می اندیشند.
ترس ات نگیرد بانو، باید بدنت را گرم نگه داری، باید تب کنی.
چطور؟
باید سرما بخوری؟ باید در معرض ممتد سرما باشی!
می ترسی؟هذیان می گویم؟ تب دارم؟
درجه هایتان مال خودتان، من فقط می خواهم گرم شوم، همین، درها را باز کنید، من باید تب کنم.



|

۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه

پیش نویس: لا به لای این پوشه های کوفتی الکترونیکی یافتمش، جایی که نه خبری از غبار گذشت ِ زمان بود تا شامه ات را تحریک کند، نه بوی کاغذهای کهنه و نم کشیده، نه چروکی و رد ِ تاها که با انگشتانت لمس کنی شان و نه رد ِ لغزش قلم و کجی و معوجی کلمات و خط خوردگیها که نخوانده بخوانی تمام نوشته را. اما هنوز همان حس همیشگی بود، همان ضرباهنگ ِ گنگ ِ بودن، همان دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد تا رقصم بگیرد روی تخت با لرزش بدنم روی خیسی پارچه.

جز در هوای اشک دلم وا نمی شود،باران به دامن است هوای گرفته را

آری!تنها فضیلت ما شاید جستن بود و تنها مزیتش شاید نیافتن. نوشته های سالها قبل را که نگاه می کردم همواره گویا گله ای بود از این نرسیدن و نیافتن،اما محکهایی بود و آزمونهایی که می بایست تجربه شوند و تیرهایی که می بایست رها گردند.و اکنون دیگر حدیث،حدیث گله و شکایت نیست.شاید این هم پاره ای از همان شکارنده- شکاریده هاست. مجال برای شکوه و شکایت در مقام انتظار بود و برآورد حدی شاید بسیار مختصر از انسانیت و تعقل که هیچگاه،راحت بگویم هیچگاه برآورده نشد. سخن گرچه اینبار از روی شکایت و گله نیست،اما نه از آن رو که حوصله ای نیست،نه!اینبار شاید کینه ای هست و نفرتی کهنه که نرم نرمک سرک می کشد. از آنجا که همیشه از فراموشی و بی تفاوتی متنفر بودم شاید هیچگاه نتوانستم تک تک آن لحظه ها را که وقیحانه به زندگیم سرک کشیدند از خاطر ببرم و این بود که دملهای نفرت روز به روز در من چرکین تر شدند و من روز به روز بیشتر بازیگر شدم و ماکت آن چیزی که من می خواستم دیگران ببینند،و می خواستم که از دیدن آن مشمئز شوند یا خوشحال.
هنگامی که هنوز محیطهایی بود و فضاهایی که گمان می کردم شاید،شاید چیزی در آنها باشد ،هنوز گله ها بود و رفتن ها و شکوه ها که پس کِی؟کجا؟مشکل اکنون اینجاست که شاید تمام فضاهایی را که در دورنمای ذهنم جا گرفته بودند آزمودم و این آزمونی سترگ بود که گاه ِ مصیبت عظیم را در شیپور می دمید،گاهی که دیگر در آن میلی نبود و اشتیاقی،عشقی نبود و رویشی متقابل،گاه ِ سکون بود و سکوت و نفرت. یا آنقدر تهی بودند که نسیمی چون بادبادک در هوا چون دلقکی برافراشته شان می کرد یا آنقدر خورجین کتابها و داشته ها و اداهاشان سنگین بود که طوفان هم ذره ای ردای خاک گرفته شان را نمی تکاند.
آنطرفتر آنها که از کنار قفسه ها فقط رد می شدند و عادت بیکاریشان روزنامه خواندن بود،یا آنها که هیچگاه حتی از کنار قفسه ها هم رد نمی شدند و همیشه لبخند می زدند،آنها که براستی روی ِ توریستها را هم سفید کرده بودند،آنها هم گمان می کردند که انسانیت یعنی با ادب بودن از نوع ِ پاستوریزه،یعنی کسی که در زندگی هیچگاه فیلم پورنو نگاه نکرده باشد،و هیچگاه با جنده ای،اصرار می ورزم:جنده ای،سکس نداشته است،و هیچگاه فحش نداده است،و هیچگاه جلق نزده است،و همیشه به زلزله زده ها کمک کرده،و همیشه شبیه به دوستانش بوده یا شده،و همیشه سعی کرده با آنها بخندد،و هیچگاه از چیزی گله نکند،و هیچگاه لوس بودن یا بی تفاوت و فراموشکار بودن کسی را به رخش نکشد،در کل گزندگی نداشته باشد. اما هیچگاه نفهمیدند که انسانیت یعنی اینکه بقول دوستی بتوانی سر ساعتی قرار بگذاری و تمام سعیت را برای آنکه سر آن ساعت آنجا باشی بکنی،و انسانیت یعنی اینکه برای کسی که دوست نداری کادوی تولد نخری و در تولدش احمقانه به او لبخند نزنی،و انسانیت یعنی اینکه بتوانی تمناهای یک نگاه را ببینی نه اینکه همیشه به دنبال هجاها باشی. آری!آنها تنها به روزنامه ها می اندیشند،اگر بمیری آگهی ها بزرگ خواهند بود و متن ها گوشنواز،اگر بروی در فرودگاه بسیار برایت اشک خواهند ریخت،اگر تولدت باشد حتما می آیند و در کادوها و دست گلها و لبخندهاشان شک نکن،اما همیشه یادآورنده های بزرگ مورد نیازند:اعداد بزرگ تقویم، و واقعه های مهم از دید آنها.

افزونه 1: این نوشته کاملا ساده است،قابلیت تاویل ندارد و در راستای یک اثر هنری هم نیست. یکی هذیان کامل زاییده ذهنی بسیار آشفته است که بعد از نوشتن آن بسیار آرامتر شده است،و بعد از گذاشتنش در وبلاگ آرامتر،و بعد از خواندنش و فحش دادن و قیافه گرفتن و اخم کردن بسیار آرامتر. در این نوشته هیچگونه بازی با واژه ها،معما سازی،پس و پیش کردن کلمات،ویران سازی زبان،ساختار شکنی،سبک نو ،اظهار نظر فلسفی ،واگویه نویسی از کتابهای خفنی که تازگی خوانده شده ، حروف مقطعه و ... به کار نرفته است. این نوشته یک احساسک صرف است که اتفاقا در سگ ساعت هم نوشته شده و یک انسان ندار در آن چس ناله کرده است،شاید کمی هم عصبانی بوده.اینها قضاوتهایی است که باید،تکرار می کنم باید،بعد از خواندن این نوشته داشته باشید،وگرنه به درجه روشنفکری خود شک کنید!

افزونه 2: اگر درست یادم مانده باشد به اسب ها زهز تزریق می کنند،اسب تشنج می کند،عرق می کند،جفتک می اندازد،و آنگاه پس از مدتی خون او را که بر اثر فعل و انفعال در اثر تزریق زهر پادزهر تولید کرده مورد استفاده قرار می دهند، اما بر اثر تجربه من گاهی هم شاید زهری هزاران بار خطرناک تر تولید کند،تازه عرق هم بکند،جفتک هم بیاندازد.نمی دانم در دنیای علوم تجربی تا به حال به چنین پدیده ای برخورد کرده اند یا نه؟ولی من بارها از نزدیک دیده ام در دنیای خودم.

|
spacer