حنظلی spacer

spacer

spacer

۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه

یادت هست؟ تابستان بود. یکی از همان شبهایی که می رفتیم خونه سجاد تا طلوع خورشید فیلم می دیدیم. اینبار نشستیم به صحبت. بحث انتخابات شد، چیزی به رفتنمان نمانده بود، هر دو کوچ می رفتیم. ان روزها قاب ِ عکسی بالای تخت آویزان بود، اینچنین می گفت:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هرسازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه ِ بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
موقع آمدن نگاهش کردم، لبخند ِ تلخی روی لبهایم بود. با خودم گفتم این قاب باید همین بالا بماند، تنها اینجاست که معنی می دهد. نمی دانستم بعد از دو سال امروز اینجا بالای سرم خواهد بود روی دیوار. زمستان که به خانه برگشتم آوردمش، اشتباه کرده بودم، آن شعر همه جا معنی می داد. راه ِ بی برگشت فراتر از دو قاره آنورتر بود، و آسمان هر کجا حتی بهترین شهر دنیا همان رنگ بود که آسمان خانه بود، گاه حتی خاکستری تر.
بگذریم، داشتم می گفتم، بحث انتخابات شد، تا نزدیک صبح طول کشید. آرام شروع کردیم و در آخر تقریبا فریاد می کشیدیم. چند روز بعد قرار شد خانه ما جمع شویم. چند ساعتی صحبت کردیم، به رسم همیشه که هیچوقت عادت گوش کردن نداریم هرکس زیر پرچم خودش سینه زد و های و هوی کرد. سهیل که کاملا جوگیر جریان ِ انتخابات بود در مدح ِ معین می گفت، تو از تحریم گفتی و تنگ کردن حلقه، آقای ایمانی از جعبه سیاه ِ تحریم گفت و عاقبت نا معین آن، بابا تجربه های 27 سال ِ پیش را دوره می کرد با ما و درسهایی که نسلشان دیر آموخت، و من تنها حرفم این بود که ما همیشه کم صبر بوده ایم، همیشه رستم خواسته ایم و آرش تا سرحداتمان را برگرداندند بی آنکه خودمان را به زحمت بیاندازیم. تنها حرفم این بود که ما به هیچ عنوان نباید به دنبال ِ سرنگونی این سیستم باشیم که مشکل ما ریشه ای تر از حکومت است، ما باید مشق ِ دموکراسی کنیم، هشت سال که سهل است شاید هشتاد سال. بماند، هرکسی چیزی گفت و گوشهایش را گرفت. آنروز صحبتی از احمدی نژاد نبود، وزنه ای نبود که بخواهد محور بحث شود. یادم است شب که آقای ایمانی را رساندم، موقع برگشت دور میدان هفت حوز ساعتی مانده به پایان ِ مهلت تبلیغات، برادران بسیجی عکسهای احمدی نژاد را دسته دسته به ماشینها می دادند. پیش خودم خندیدم که عجب دل خوشی دارند.
دور دوم نزدیک بود، احمدی نژاد بالا آمده بود و رقیبش متاسفانه چندان وجهه جالبی نداشت، بیشتر مردم بعد از ناامیدیهای پیاپی ِ این هشت سال دیگر کاملا بی تفاوت شده بودند. کسی حال ِ رای دادن نداشت، برای عده ای هم سوژه شوخی شده بود که بگذارید این مردک احمدی نژاد هم بیاید تا ببینیم چه می کند، جالب می شود! اینگونه بود که عده ای با بی تفاوتی ِ تاریخی شان، عده ای با خیال ِ تحریم و دهن کجی به نظام و تایید نکردن مشروعیت آن، و عده ای از روی شوخی و خنده، در خانه ماندند. جبهه اصلاحات با تمام مشاورین و دم و دستگاهش قادر به تحلیل ِ این مسئله نبود که در کشوری 80 میلیونی که تنها یک دهمش ساکن مرکزند و شاید تنها یک صدم آن یک دهم دغدغه آزادی بیان و شکستن رای حکومتی و دموکراسی و مطبوعات دارند و بقیه یا گشنه اند یا نگران آینده بچه هاشان نمی توان با چنین رویکردی یک بعدی جریان را به دست گرفت.
شب از روی وب سایتهای نزدیک به احمدی نژاد فهمیده بودم که انتخابات را برده است، بهت برم داشته بود. باورم نمی شد. صبح با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شدم، و آن گریه هنوز بعد از نزدیک به دو سال قطع نشده است. حدث می زنم که خواهی گفت که باید این را هم تجربه می کردیم، می دانی که من شاید بیش از هرکسی به ذات ِ تجرب گری ایمان دارم، اما اینبار حرفت را نمی پذیرم. اینبار تجربه نمی کنیم، اینبار به سرعت عقبگرد می کنیم، اینبار داشته هایی را که به زحمت به دست آوردیم یک به یک از دست می دهیم. می بینی که فشار بین المللی هم چاره ای نکرد، می بینی که همین روزها با آمریکا هم سر میز ِ مذاکره خواهند نشست. می بینی حاصل همه آن تحریمها را این روزها؟ می بینی در امیر کبیر چه می گذرد؟ می بینی بی بی سی را با چهره پر خون ِ دخترکانی که به خاطر تار ِ مویی اینک در ملع عام کتک می خورند و سگ کش می شوند؟ می بینی که بندهای زندانها را با توهم انقلابهای رنگارنگ و براندازی و جاسوسی پر می کنند؟ می بینی چه بر سر سینما و نشر ِ کتاب و نمایشگاه ِ کتاب اورده اند؟ می بینی کثافتی را که این روزها خانه را برداشته است؟ اینها همه تازه دستی از دور بر آتش است. حرفت را اینبار نخواهم پذیرفت که باید اینها را تجربه می کردیم، حرفت را نخواهم پذیرفت اگر بخواهی که صبور باشم و بگویی که احساساتی شده ام و اینها همه هزینه هایی است که باید بپردازیم تا به آنچه می خواهیم برسیم، حرفت را اینبار نخواهم پذیرفت و در جوابت خواهم گفت که اینها همه عواقب آن تحریمها و نه گفتن های خیالی بود که امثال تو به آن باور داشتند، حاصل آن نگاههای ساده دلانه و سطحی به سیاست بود و اینکه آمریکا فشار خواهد گذاشت و چنان خواهد شد و نمی توانند دوباره عقبگرد کنند و سیاستهای کهنه حجاب و انقلاب ِ فرهنگی و غیره را از نو آغاز کنند.دیدی که به راحتی آنچه خواستند کردند، دیدی که قاتلان و مسببان قتلهای زنجیره ای همه بر مصدرهای قدرت تکیه زدند و بر حماقت امثال ما خندیدند. دوستی جایی نوشته بود که باید عرصه را گشود تا اینها هم به معرض آزمایش گذاشته شوند و ثابت شود که همه تو خالی اند و مدعی. به گمانم اما هیچگاه از خود سوال نمی کنیم که به چه قیمتی؟ برابر ِ با چه هزینه ای؟ به بهای از دست دادن ِ چه چیزهایی؟ اگر قرار بر اینگونه تجربه کردن بود شعور و درک و قدرت تحلیل را وا می گذاشتیم و هر روز راهی نو پیش می گرفتیم تا تجربه ای جدید کرده باشیم. مردمی که در آن خاک زندگی می کنند موشهای آزمایشگاهی نیستند که هر روز فشاری جدید را تجربه کنند و مصیبتی جدید را به عنوان ِ حقیقتی تازه و بخشی از زندگی شان بپذیرند و با آن سر کنند. من و تو اجازه نداریم که با شکمی سیر بنشینیم و حکم بدهیم و تحلیل کنیم که بگذار فلان چیز هم بشود، بگذار فلان چیز را هم تجربه کنیم. حاصل همین تجربه های بی حاصل و نامنسجم و احمقانه و عقبگردها است که امروز از تمدنی دیرین و باورهایی کهن و ستودنی اینچنین بقایایی از فرهنگی مریض، بیمار و نزار به چشم می بینیم.
خبرهای خوبی از خانه نمی رسد، خیلی نگرانم این روزها، احساس بدی دارم که اینجایم و تنها دستی از دور بر آتش دارم. درونم غلغله است، گویی امثال ما طاقت راحتی و آرامش ندارند.
یادت هست:
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان ِ شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام
دوست داشتم خانه بودم، در میان همه این کثافتها، از خودم بدم می آید اینجا.

|

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

نیمه کاره هایی که هیچوقت تمام نشدند.
شکارنده- ها


* کلمه ها هم دیگر بار ِ مرا نمی کشند بانو. گفته بود بنویسم، نوشتم که تاب ِ نوشتن ندارم، هزار هزار فکر گذر می کنند در هر ثانیه ام، توان نوشتن ندارم بانو، جان می کنم این روزها.
می نشینم جزوه ها را باز می کنم، گفته بودم که من تنها به یمن ِ خاطره ها زنده ام بانو، به یمن ِ هزار دم و یک بازدم، به یمن ِ لحظه های انگشت شمار ِ ناب، به یمن ِ پدری که هر شب در خواب ضجه می کشد و خواب ِ هزارباره اش را دوره می کند، به یمن مادری که هنوز خط به خط چهره اش زندگی است و تمام دردهایی که کاش بیشتر می ماندم تا کمی شریکش شوم.
جزوه را باز می کنم، یاد ِ جاده خشک تهران-مشهد می افتم، یاد ِ آن روستاهای کوچک ِ میان ِ راه که در خط ِ افق چون نگینی ساده و گلین می درخشیدند، دوست داشتم وقت داشتم و می رفتم یک به یک روستاها را می گشتم، نان ِ دهاتی می خوردم و تخم مرغ و ستاره های کویر. نوستالژی غربت نیست اینها بانو، نوستالژی گنگ ِ بودنم هست. پیشتر می نوشتم و کمی خالی می شدم، پیشتر می رفتم سر ِ پل رومی، می آمد پایین با بغلی نوار و کتاب و فیلم. می رفتیم بام ِ تهران و تا بالا مشاعره می کردیم، کاش نوبت من دال می آمد و دردی است غیر مردن کانرا دوا نباشد.
جزوه را باز می کنم، نفسم بالا نمی آید بانو، این هم نیمه کاره می ماند، ببخش بانو، ببخش...



* یادت هست بانو که می گفتیم هر کسی باید حداقل یکبار در طول زندگی اش بطور جدی به خودکشی فکر کرده باشد و به خودش قبولانده باشد که چرا این گزینه را انتخاب نخواهد کرد. من بارها و بارها به این مسئله فکر کرده ام، اما هیچگاه نتوانستم بطور دائمی خودم را قانع کنم که چرا هیچگاه این راه را انتخاب نخواهم کرد.
قرار بر این گزارده بود که صبر کند، دست نگه دارد تا تنها داشته های واقعی زندگی اش، پدر و مادرش، تنها کسانی که به بودنشان بها می داد و تنها کسانی که او را می شناختند...
* هربار که تکرارش می کردم به شدت عصبانی می شد، سرم داد می کشید که خفه شوم و دیگر راجع به این موضوع حرفی نزنم. حقیقت ِ تلخی پشت ِ آن حرف پنهان بود اما که وحشت ِ پذیرفتنش شاید او را به چنین واکنشی وا می داشت، حقیقت ِ تلخی که همواره به وجودش ایمان داشته ام، بارها و بارها در همان حالتهای مالیخولیایی و جنون که این روزها کم نیستند نزدیکی اش را بسیار حس می کنم، حضورش را که به گوشه گوشه زندگی ام سرک می کشید.



* بارها که مرزهای آشنای جنون را طی می کردم، بارها که از تمام محیط پیرامون می بریدم و از اجرای این نقش ِ مزخرف و استاندارد احساس تنفر می کردم، حس می کردم که حرکتی سریع، فشاری ارام و یا پرشی سبکبالانه، شاید رها کندم از تمام این صداها و هجاها و تصویرهای دل آشوب. پیشترها شاید شهیق گریه ها و یا نگاشتن اندیشه ها کمی آرامترم می کرد. این روزها دیگر هیچ چیز آرامم نمی کند، مخدرها دیگر اثر نمی کنند بانو، و وقاحت و فاحشگی نگاهها و هجاهاشان تمام انرژی نداشته ام را یکجا می بلعند. تلنگرهایی پیاپی به جامی لبریز که ترکهایش اینبار بسیار جدی اند بانو.
داشته های فیزیکی ام را مدتهاست در خانه گذاشته ام، تنها چیزهایی که می توانستم با تو قسمت کنم، تنها چیزهایی که می توانستم در وصیت نامه ام با تو قسمت کنم

* این وصیت نامه من است بانو، وصیت نامه ای که حرفش را زده بودم، احساسی که این روزها با من است چیزی شبیه به تمایل به پایان ِ نمایشی با نمایشنامه ای بسیار بد است، با بازیگرانی مهوع. نمایشی که تنها دلقک ِ صحنه اش منم با این لباس ِ قرمز و کلاه بوغی ِ منگوله دار ِ شیطانی اش، و هزاران هزار تماشاگر و توریستها که آمده اند به تماشا. باید زودتر دست به کار می شدم، تیغ را دوباره برداشته ام و هرروز بیشتر می خراشم و پیش می روم، کار از حد بازی کردن با زخمهای کهنه گذشته است. حالم اصلا خوب نیست، این روزها که قرار است مانند یک انسان ِ استاندارد ِ درس خوانده ی ِ خارج رفته بنشینم و برای مثلا یکی از بزرگترین و مهمترین امتحانات ِ دوران ِ تحصیل ِ یک دانشجوی استاندارد ِ درس خوانده ی ِ خارج رفته خودم را آماده کنم مدام مانند ِ مالیخولیایی ها به خودم می پیچم.در میان هزاران هزار تناقض و گره های کور و تارهای در هم تنیده، هر روز که می گذرد بیشتر احساس سنگینی و نفرت می کنم، هر روز احساس می کنم که پیش نمی روم، فرو می روم. پیشتر که هنوز نیامده بودم یا نرفته بودم (هنوز در صرف این فعل مشکل دارم!) دورنماها هنوز گنگ بود و چیزهایی بسیار برای کاویدن و دیدن و آموختن، دیوارها بلند بودند و نگاههایم همیشه از ترس تلاقی با هزاران هزار تصویرهای دل آشوب کثافتخانه ای که هنوز دلم را سخت می لرزاند و هنوز زیباترین و دورترین تصویرهای ِ زندگی ِ خیالیم تصویر ِ روزهای روشنش هست بر روی سنگفرش ِ خیابانها کشیده می شد و شبها تنها لاشه ای بود که حرم گرمای آن زلال ِ تلخ ِ آتشناک آبیاری اش می کرد.
حالم بد بود بانو، از یک بحث ِ شبانه بسیار انرژی گیر می آمدم. فاصله ها دور شده اند بانو، آنقدر عصبانی بودم که تمام ِ شب از شدت نفرت به خودم می پیچدم، خودم را لعنت می کردم که چرا بعد از هزاران هزار بار تجربه های واضح چرا هنوز می نشینیم و ادامه می دهم. رسم بدی است بانو که مقدسات ِ ما از مقدسات ِ دیگران بسیار دور است، رسم بدی است که اگر از چرایی برخی باورهای کهنه بپرسی، اگر ذره ای وارد ِ حریم ِ ممنوع ِ باورهای خشک و مقدسشان شوی، به آن نگاهها و حرفهای ِ

* ایده های این نوشته به گمانم همه واقعی هستند، واقعیتی شاید کوچک اما برای من بسیار آزار دهنده، بی اهمیت اما برای من بسیار حیاتی. آنقدر مرزهای تخیل و واقعیت را درهم آمیخته ام که دیگر تشخیص اینکه کدام واقعیت است و کدام خیال برایم محال است. فرقی نمی کند بهرحال، شخصیتها همه در دنیای من واقعی هستند، و واقعیتی بیرون از دنیای من برای من وجود ندارد، اگر وجهی مشترکی میان دنیاهامان بود، شاید واژه ها یادآورد ِ برخی تصویرها باشند و تصویرها یادآوردِ برخی مفاهیم، ورنه بیشتر مشتی خزعبلات و هذیان را می مانند که هیچ مفهومی ندارند. شخصیتها و نامهاهم همه واقعی هستند، یکی شان همین یک ساعت پیش با شما گویی در حال خندیدن بود، آری! خودش بود، آقای "ج"، آقای ج که من می شناسم اما شاید با سنجه های شما وزن ِ دیگری داشته باشد و یا حتی نام دیگری. باری این شخصیتها دوستان صمیمی بسیاری از ما هستند، بارها و بارها در کنارشان نفس کشیده ایم، در کنارشان خندیده ایم و به بزرگی القاب و مدالها و رتبه هاشان بالیده ایم.
پرده هنوز کنار نرفته است، گوینده اعلام می کند که آقای "ج" که مایه فخر و مباهات ِ میهن است به دانشگاه ِ استنفورد می رود، همه تماشاگران می دانند که دانشگاه استنفورد دانشگاهی بسیار خوب در شهری بسیار خوب در ایالتی خوب در کشوری رویایی است، همه تماشاگران فاکتهای مهم این اعلام ِ غافلگیرانه گوینده را می دانند، همگی بلند می شوند، دست می زنند، هورا می کشند.
پرده بالا می رود، بسیار تلاش کرده بودم که حرفها را در قالب نمایشی، تمثیلی یا استعاره ای در بیاورم که درست همه را با هم نشانه نرفته باشم، نشد. سه بازیگر به روی صحنه می آیند.
ما اینجا قرار است که بازی کنیم، و برای شما نمایش دهیم، ما پرده ها را کنار زدیم، ما اینبار بدون گریم ظاهر شدیم ، نقاب ما اینبار زبان سرخمان است و پوست برهنه مان . اما شما دیری است که با پرده های افتاده، حجاب گرفته، و با گریمهای سنگین تان بازی می کنید، ما هم اندکی مرام شما را تمرین کردیم اما به حالت ِ برعکس، ما ماسکهای کریه و شخصیتهای بد را بیشتر می پسندیم، نقش فاحشه ها و لکاته ها برایمان مقدس تر و اصیلتر از قدیسه ها و باکره هاست، بازیگری ما از برای انزوا بود و نقشهای شما از برای ِ میل ِ به مرکز.
صدایی از وسط جمعیت گفت: این کس و شعرها مال ِ فیلم ِ ، خودشو ناراحت نکن، پاشو جمع کن.

افزونه:
ایده پیغامبر و پیغامبری بسیار ساده و ساده لوحانه به نظر می رسید، لذا تصمیم به خاتمه این جریان گرفت، اعلام کرد که او آخرین فرستاده است و این آخرین پیغام، و شیپورها گاه ِ مصیبتی عظیم را در نبض ِ راکد زمان می دمیدند، مصیبت نه از این رو که دیگر پیغامی نبود، از اینرو که دیگر برقراری ارتباط به هرگونه ای غیرممکن می نمود، دیگر انسانها با نوایی یا کتابی به جنبش در نمی آمدند، دیگر انسانها درگیر نمی شدند، دچار نمی شدند. آخرین اما نشان ِ از کاملترین و بهترین نبود، حجت بر خلق ِ خویش تمام می کرد چرا که مدتها پیش در جام جهان نمایش می دید که ما پیش نمی رفتیم، فرو می رفتیم.

|

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

ـ «. . . غم دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
(( ...آری نيست))
شهریار شهر سنگستان- م.امید

|
spacer