حنظل میوه ای است بسیار تلخ، به شکل هندوانه بسیار کوچک، در جاهای خشک می روید و مصرف دارویی دارد. حنظلی اگر وجهی مشترکی میان دنیاهامان بود، شاید واژه ها یادآورد ِ برخی تصویرها باشند و تصویرها یادآوردِ برخی مفاهیم، ورنه بیشتر مشتی خزعبلات و هذیان را می مانند که هیچ مفهومی ندارند آرشیو پیشین September2004 October2004 November2004 December2004 January2005 February2005 March2005 April2005 May2005 June2005 July2005 ... March2006 April2006 May2006 June2006 July2006 August2006 September2006 October2006 November2006 December2006 January2007 February2007 March2007 April2007 May2007 ... August2007 September2007 October2007 November2007 December2007 January2008 February2008 March2008 April2008 May2008 June2008 July2008 |
![]() |
۱۳۸۴ فروردین ۷, یکشنبه
این آخرینها که می رسند دیگر چیزی پوست نمی اندازد.بهانه ها هم دیگر بهانه های قشنگی نیستند،ماکت هایی شده اند دل آشوب که در این آشفتگی چنان ناساز رخ می نمایند که تنها بر حسرت این امتداد می افزایند،اداهایی شده اند تکراری برای ما نابازیگران.جنبشی بی درونمایه برای سکونی مرگ آور. وقتی رویاها اینچنین رنگ می بازند و راهها اینگونه از هم می گسلند دیگر چه اهمیت دارد که من هفت سین ام تنها سینش سکوتی باشد که در اینجا پهن کرده ام.من مدتهاست با سفره تک سین ِ سکوت اینجا این تکرار را جشن گرفته ام.
آن چیزها که بر من می گذرند گویی برای این است که من بنگارمشان،برای اینکه بر سپیدی ِ کاغذ زیست شان کنم،برای اینکه عشق بازی کنم و گاه حتی وحشیانه بسپوزم باکره گی ایده ها را و درد بکشم در نو-زایش ِ مفاهیم از واژه ها.و می فهمم عذاب پنهان در لایه های لذت و ستایش و تفاخر این آیه را که "و نفخت فیه من روحی" نوشتن به من توان سکوت می دهد، و حرکت.سنجه ای می شود برای قضاوت خویشتن ِ خویش ،و سیلانی که احساس پوست انداختن می بخشد. چیزی منتظر است،چیزی که باید بنگارمش و چیزی منتظر است تا این نوشته ها نگاشته شوند و آنگاه... و من آن چیز را هرروز نو یافته ام.و من هرروز را با نوشتنش عید کرده ام ،بر سر سفره ای که تنها سینش سکوت بود و تنها بهانه ضیافتش اشک و تنها همراهش درد.من با هر نوشته ای چیزی را در خویش ویران کردم،چیزی را فروریختم، و چیزی را بنا نهادم. "یکبار زاید آدمی،من بارها زاییده ام" نوشته ها تاب ِ پیمایش فاصله ها را می بخشند و فاصله ها تاب پیمایش انسانها را.ویرانگری نوشتن توان آن می بخشد که توقعات از تطاول واقعیات در امان بمانند و باورها از تجاوز ناباوران،و ایمن گردند رویاها از هجوم ِ تکرار ِ بی تکرار ِ عادتها. آری!نوشتن{هم} یعنی انزوا. سخت می شود اما آنگاه که نوشته ها هم می خواهند بسرعت نویسندگانشان پوست بیاندازند.و سخت تر هنگامیکه نوشته ها پوست می اندازند بی آنکه چیزی در درون نویسنده پوست انداخته باشد.وباز سخت تر هنگامیکه هر دو فارق از این سیلان می نگارند و نگاشته می شوند. اینست بخش عظیمی از مفهوم ِ زیستن:زیستن برای بازگفتن.و شاید آنچه بهترین راه ِ گفتن باشد نگاشتن است. ۱۳۸۳ اسفند ۱۵, شنبه
همیشه در سکوت می گذرد.همیشه برایشان مرثیه می سازم. مرثیه ای برای یک رویا؟ نه!مرثیه ای برای یک یک رویاها.آری!مرثیه ای باید برای یک یک رویاها و تابوتی سترگ که آنان را یک به یک فراگیرد و در خویش بپذیرد.من جز به تابوت نمی اندیشم،رویاها بی تابوت می پوسند. |
![]() |
ژکان
گنجینه
-Memento
|