۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه
پیش نویس: مرور می کنم خودم را،تمرین می کنم روزهای پیشین را،تکرار می شوم در خودم،انعکاس می یابم با طنین خویشتن. چیزی گم کرده اید آقا؟!
درتقابل میان اندیشه ها و عینیت آنچه هست به کدام سو باید گریخت؟ گاه اندیشه ها به شدت ذهن را تخدیر می کنند،انسان را از سطح امکانات و دسترسیها فراتر می برند در حالیکه خود هیچ امکانی فرارو نمی گذارند.گاه ایده آل طلبی ها،جاه طلبیها،برتری جوییها چون گودالی فروکشنده واقعیت را می بلعند. واقعیت چیست؟من واقعیت را عینیت وجود هر پدیده ای در جهان مادی کنونی تعریف می کنم،امکان تجربه گری.البته هیچ حقیقتی بیرون از آن که در وجود ماست وجود ندارد،این حقیقت برای اینست که زندگی را شبیه آنها بکنیم،زندگی را شبیه قصه یا ادبیات یا ....اما زندگی همیشه مظروف مورد نظر ما نیست،تابع هر حقیقتی که در درون خود می پروریم نیست،در این میان قیدهایی است،باید با توجه به آن قیود بهینه یابی کرد،قیدهایی واقع گرایانه،واقعیتهایی که حقیقت درون ما را می سپوزند،و آنگاه نطفه اصلی شکل می گیرد،حقیقتهای درون ما تا چه حد باکره اند؟ !اندیشه ها را پر و بال می دهیم،آری ما نمی خواهیم در سطح بمانیم،نمی خواهیم به چارچوبهای کهنه و جبری وجودمان بسنده کنیم،اما آیا آنچه می کنیم براستی حرکت به سوی چیزی متعالی تر است؟چیزی پیچیده تر؟همواره در پی یافتن چیزی بودن،و سرسختانه بر این مهم پای فشردن،ما را از دیدن بسیاری چیزها،درک بسیاری از پدیده ها،شناخت بخشی از واقعیت محروم می سازد،اینست آنچه تک بعدی بودن می نامندش. "چون کسی در جستجو باشد،بسا چنین می شود که تنها آن چیزی که می جوید را می بیند.دیگر نمی تواند چیزی را بیابد و نمی تواند چیزی را در خود بکشد زیراکه آماجی دارد،زیراکه خود گرفتار و زبون آن آماج شده است.جستن ابزار،داشتن آماج،اما یافتن ابزار،آزاد شدن دریابنده و گیرنده بودن،هیچ آماجی نداشتن.تو ای مرد ارجمند شاید براستی جوینده باشی زیرا که در کوششی که در راه آماج خود می کنی چه بسا چیزها را پیش پای خود نمی بینی.{سیذارتا-هرمان هسه}" زندگی را چون موسیقی انگاشتن،که در حال روان است،و تو هرگز نُتها را پیش بینی نکرده ای،و قادر به اینکار هم نیستی.آنگاه آنرا خواهی نوشید که جوینده ی گیرنده باشی،آنگاه که بتوانی بشنوی نه اینکه گوش کنی،آنگاه که گوش کنی قادر به شنیدن دیگر اصوات نیستی اما آنگاه که بشنوی نیازی به تمرکز تنها بر یک صدا نیست.آنگاه که اندیشه را در چارچوب مرام و کیش وآیین و مکتب و مسلک خاصی محدود کنی، آن جوینده ای هستی که گیرنده نیست،جوینده ای که تنها به چیزهایی پیش رویش می اندیشد و خرسند از دست یازیدن به آنهاست.واقعیت اینجاست که تخدیر ذهن و ارضای آن توسط مخدری بنام "جستن" بسیار آسان است.کم نیستند کسانی که به خیال خود جسته اند و یافته اند و در مسیر صلاح روانند و رو به کمال پیش می روند،این پوسته را اما باید درید! در پی سپوختن این خیال،و کنار زدن پرده بکارت رویائیش،برخی به پوچی خواهند رسید و برخی به همه چیز.جوینده ی گیرنده آن است که در هیچ قالبی نگنجد،در زیر یوغ هیچ مرام و مسلکی در نیاید،ترس از سپوختن هیچ خیال و حقیقت باکره ای به ذهنش خطور نکند ،یعنی پرده پندار بدرد. آنچه از عینیت پدیده ها،از واقعیت وجودیشان می توان آموخت در هیچ کتاب و نوشته و کلاسی و در محضر هیچ استادی قابل فراگیری نیست.آنچه در تقابل و کشاکش با عینیت و واقعیت هر پدیده ای عاید می شود بسیار حقیقی تر از هر قانون و حکم و نوشته فیلسوفی است.این نوشته ها چیزی نیستند جز نتیجه همان تقابل و کشش نویسنده با محیطی که شاید اینک کاملا دگر شده باشد.از نوشته ها به چیزی رسیدن و پروراندن آن در ذهن بدون آنکه با عینیت جهان رودررو گردد،به محک واقعیت گذاشته شود و با خشونت آن سپوخته شود حکم همان باکره گی احمقانه را برای ما دارد.آنچه به اندیشه راه می یابد باید در عرصه زندگی مورد تهاجم واقع شود تا به گرانبار بودنش مطمئن گشت.سخن بر سر این نیست که باید به واقعیات بسنده کرد و هرچیز واقعی را پذیرفت و به آن تن داد،نه اینکه باید واقعیات را جست و خواست،بلکه دراینجا واقعیت محک و سنجه حقیقت و پندار درونی ماست،در پی آمیزش این دو آنچه شکل می گیرد آن چیزی است که مورد نظر است. بسیاری از اندیشه ها تحت تاثیر چیزهایی پدید می آیند که آن اندیشه ها را کوچک می کند،تعارض فردی انسان با بسیاری از پدیده ها و واقعیات و ناتوانی او در تقابل با آنها او را به سمتی برای پوشاندن این ضعف و توجیه واقعیت می کشانند،و اینگونه او تولیدکننده اندیشه ای می شود که گاه طرفداران بسیاری نیز دارد زیرا همه بدنبال فرار و پوشاندن آن ضعف هستند.چیزی که شاید ماهیت پدیده ای به نام فمینیزم را زیر سوال می برد برخواستن آن از بستر ضعف و ناتوانی و حالت تدافعی نسبت به آن است نه شناخت کافی نسبت به آن و ایمان به تواناییها،تلاش برای برابر شدن و نه برابر دانستن،دیدگاه بسیاری از افراد نسبت به زن نیز ناشی از همین ناتوانیها و شکستهای فردی و عشقی است و یا گریز از جامعه و گرایش به انزوا،بعنوان مثال بعقیده بسیاری اندیشه های نهیلیستی آلبر کامو به نوعی برخواسته از ناتوانیهای جسمی و بیماری او و محیط اطراف است. بدین ترتیب اندیشه هایی که برخواسته از توانایی فرد است قابل بررسی است نه اندیشه های بوجود آمده از ناتواناییها و ضعف ها.اندیشه هایی که توسط واقعیت سپوخته شده و قدرتمند شده اند نه خوار و خفیف،نه همچون زنی که مورد تجاوز واقع شده بلکه ماننده زنی که لذت هم آغوشی و مهرورزیدن را چشیده و بدینگونه توانا شده است.کسانی که از طعم تلخ قهوه لذت می برند شاید بهتر منظور را بفهمند! ضمنا اینکه چگونه اندیشه ها را به ورطه محک بگذاریم خود نکته ای بسیار مهم است.کسی که نسبت به میل جنسی دید خوبی ندارد و آنرا نمی پسندد چنانچه برای محک آن به آغوش فاحشه ای پناه ببرد که تنها در پی اتمام کار و وصول پول است!و بدین ترتیب نفرتش از این رابطه بیشتر گردد آیا می تواند ادعا کند که بدینگونه حقیقت و باور درونی خویش را با واقعیت سپوخته؟برای هم آغوشی حقیقت و واقعیت باید جفت مناسبی یافت و در بستر مناسبی خفت،باید هنر هم آغوشی و مهرورزی را آموخت و باید بخاطر داشت که در این راه ما منزل به منزل پیش می رویم و در هر منزلی چیزی می بینیم و می آموزیم و در هیچ کجا توقف نخواهیم کرد و نخواهیم پنداشت این است جایی که به دنبالش بودیم.
|
۱۳۸۵ تیر ۳, شنبه
پیش نویس: بانو تلخی این روزها و لرزش دستهایتان دیوانه ام می کند،گویی بیماری لاعلاج من به شما هم سرایت کرده که اینقدر این روزها سیاه می بینید و تهوع و سرگیجه تان که فکرها را تا نهایتی دیوانه کننده سوق می دهد. کاش می توانستم دست های کوچک تان را در دستهایم بگیرم و هزار بار سوگندتان بدهم که رها کنید و آرامتان کنم با حرفهایی که آخرش شاید ته ِ دلم به همه شان می خندیدم، اما شما که آرام می شدید بانو،نمی شدید؟ حرفهای این روزها دیگر بانو نه بخاطر این است که حقیقتی بیرونی دارند و عینیتی ملموس،که به خاطر نیروی تخدیر کننده شان است و در حکم آخرین تیرهایی که شاید در کمان دارم. قشنگ حرف زدن در مورد چیزهای زشت سخت است بانو،سخت. می دانم که وارث درد ِ دیگری بودن هزار بار سخت تر و خردکننده تر از درد ِ شخصی است،می دانم.
*امروز می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم،چیزی که مدتهاست که می دانم و تو هم می دانی و شاید هنوز آنرا به خودت نگفته باشی.حالا آنچه را از خود و تو و سرنوشتمان می دانم می گویم.تو،هاری،برای خود هنرمند و متفکر بوده ای،مردی بوده ای سرشار از شادی و ایمان،هیچگاه از جد و تلاش در راه رسیدن و وصول بآنچه بزرگ و لایزال است باز نایستاده ای و بآنچه نیمه زیبا و حقیر است دلخوش و خرسند نگردیده ای،اما هرچه بیشتر زندگی تو را بیدار کرده و بخود آورده است،به این احتیاج تو بیشتر افزوده شده است و تو بیش از پیش اسیر پنجه مصائب ،بیمها و ناامیدیها شده ای و هرچه را روزگاری بعنوان چیزی زیبا و مقدس می شناخته ای،دوست داشته ای و پرستیده ای،ایمان و اعتقاد تو بانسان و بتقدیر و سرنوشت عالی ما، همه اینها ذره ای به کارت نیامده،از ارزش و منزلت افتاده و خرد و نابود شده است.اعتقاد و ایمان تو برای تنفس ،هوای لازم را در دسترس نداشت و خفه شدن نیز مرگی سخت وحشتناک است.درست است هاری؟سرنوشت تو این نیست؟ تو تصویری از زندگی در ذهن داشته ای،ایمانی داشته ای،تقاضایی داشته ای،تو آماده اقدام کردن،رنج کشیدن و فداکاری بودی و آنوقت بتدریج متوجه شدی که دنیا از تو اقدام و فداکاری و از این قبیل چیزها توقع ندارد،فهمیدی که زندگی منظومه ای حماسی و قهرمانی نیست که جولانگاه پهلوانان باشد،بلکه عبارت است از اتاق مرفه خاص بورژواها که انسان در آن به خوردن و نوشیدن ،قهوه و ورق بازی و موسیقی که از رادیو پخش می شود باید رضایت دهد و صدایش در نیاید.و هرکس که در جستجوی چیز دیگری باشد و برای کار دیگری ساخته شده باشدیعنی آنچه قهرنانی است،آنچه زیباست،کسی که شاعران بزرگ را می ستاید و دل در مقدسین می بندد دیوانه است،مجنون است و به دن کیشوت نجیب زاده می ماند... بر من به اندازه کافی ستم رفته است،وضع من بدین منوال بوده است.تا مدتی تسکین و تسلی نمی یافتم و روزگار درازی گناه و نقیصه را در خود می جستم و با خود فکر می کردم که بالاخره باید حق با زندگی باشد و اگر زندگی رویاهای شیرین مرا به باد استهزا گرفته است،پس ناگزیر باید گفت گه رویاهای من ابلهانه و بر خلاف حق بوده است.اما این افکار مفید فایده نبود و چون من دارای چشم و گوش دقیقی بودم و قدری کنجکاوی داشتم دیده در دیده چیزی که به زندگی موسوم است دوختم،بتعمق در زندگی آشنایان و همسایگان پرداختم،در احوال بیش از پنجاه نفر و سرنوشت آنها باریک شدم و بعد،هاری!آشکارا دیدم:که حق با رویاهای من بوده است،همانطور که رویاهای تو نیز هزاران بار حق داشته اند،اما بار گناه بدوش زندگی،یعنی واقعیت بوده است... ناامیدی تو نسبت به نحوه تفکر و تامل امروزی بشر،کتاب خواندن او،خانه ساختن او،آهنگ ساختن او،جشن گرفتن او و طرز تعلیم و تربیت او کاملا بر من روشن است،حق با توست گرگ بیابان،هزار بار حق با توست،ولی معهذا محکوم به نابودی هستی.تو بدرد دنیای ساده و راحت امروزی که بهیچ می سازد و به اندک رازی است؛نمی خوری.ادعای تو خیلی بیش ازاینهاست،تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بعد اضافه هستی و بهمین دلیل است که این دنیا تو را تف می کند و بیرون می اندازد.کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد حق ندارد و نباید که فردی از قبیل من و تو باشد.هرکس که بجای سر و صدای چندش آور طالب موسیقی باشد،بجای لذت جوئی ،خواهان شادی،بجای پول مشتاق روح و معنی،بجای دوندگی در طلب کار اصیل و درست و در عوض تفنن و خوشگذرانی جویای التهابی آتشین باشد،این دنیا برایش منزل و مسکن خوبی نیست... *گرگ بیایان-اثر هرمان هسه
پس نویس:احساس می کنم با سرعتی زیاد از جریان خارج شده ام، احساس می کنم هزاران هزار نیروی بالقوه را در خودم نگاه داشته ام زیرا هیچگاه فرصت و مجال ابرازشان را نداشته ام. احساس می کنم بیشتر دارم به چیزی شبیه می شوم که دیگران باید ببینند و بفهمند تا چیزی که خودم هستم و هیچکس نمی فهمد. احساس می کنم سالهای سال در دنیایی دیگر زیسته ام که فاصله ام انقدر دور و ناپیمودنی شده است.احساس می کنم گاهی آنقدراز نفرت و کینه لبریزم که به راحتی می توانم کارهایی بکنم که به ذهن هیچکس هم خطور نمی کند.
|
۱۳۸۵ خرداد ۱۶, سهشنبه
پیش نویس:گاه روزهایی می رسند که می گویم مرگ اگر آغوش بگشاید یا آغوش بگشایمش،درنگ نخواهم کرد و لحظه ای تردید که چیزی از دست می دهم با این ترک زودهنگام. گاه روزهایی می رسند که می گویم نه!باید ماند،گاه چون سرشارم از زندگی،گاه چون سرشار از نفرت.
باید اِستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان در انتظار توست و اگر بیگاه ، به در کوفتنت پاسخی نمی یاید کوتاه هست در پس آن به که فروتن باشی آیینه ای نیک پرداخته توانی بود آنجا تا آراستگی را پیش از درآمدن در خود نظری کنی هرچند که قلقله آن سوی در زاده توهم توست نه انبوهی مهمانان که آنجا کسی تو را در انتظار نیست که آنجا جنبش شاید اما جنبنده ای در کار نیست نه ارواح،نه اشباح ،نه قدیسان کافورینه به دست،نه عفریتان آتشین گاو سر نه شیطان بهتان خرده با کلاه بوقی منگوله دارش، نه ملغمه بی قانون مطلقهای متنافی تنها تو آنجا موجودیت مطلقی،موجودیت محض چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و غیابت حضو قاطع ایجاز است گذارت از آستانه ناگزیر فروچکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ظلمات دریغا ای کاش ای کاش قضاوتی قضاوتی درکار درکار می بود کاشکی کاشکی داوری داوری در کار در کار...
اما داوری در آن سوی نشسته است، بی ردای شوم قاضیان ذاتش درایت و انصاف،هیاتش زمان و خاطره ات تا جاودان جاویدان در تکرار ادوار داوری خواهد شد بدرود بدرود چنین گوید بامداد شاعر رقصان می گذرم از آستانه اجبار شادمانه و شاکر از بیرون به درون آمده ام ، از منظر به نظاره به ناظر نه به هیات گیاهی، نه به هیات پروانه ای ،نه به هیات سنگی،نه به هیات اقیانوسی من به هیات ما زاده شدم،به هیات پرشکوه انسان تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم، غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم که کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشاربیرون است انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود توان دوست داشتن و دوست داشته شدن توان شنفتن توان دیدن و گفتن توان اندهگین و شادمان شدن توان خندیدن به وسعت دل توان گریستن از سویدای جان توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی توان جلیل به دوش بردن بار امانت و توان غمناک تحمل تنهایی،تنهایی،تنهایی عریان انسان دشواری وظیفه است دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بدر کامل و هر پگاه دیگر هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم و منظر جهان را تنها از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و اکنون آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و آنک اشارت دربان منتظر دالان تنگی را که در نوشته ام به وداع فراپشت می نهم، فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت به جان منت پذیرم و حق گذارم چنین گفت بامداد خسته
|
|