حنظلی spacer

spacer

spacer

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

نوشتن سخت شده است برایم. مهم نیست و نخواهم شمرد دلایلش را. یعنی اول داشتم می نوشتم که دلایلش چه هستند اما خوب چه اهمیت دارد که چرا سخت شده است. اصلا چه اهمیت دارد عنوان کردن این گذاره که نوشتن برایم سخت شده است. می بینی! برای همین است که سخت شده است.


چند وقتی است کتابی می خوانم پیرامون نسبی نگری و خرد آیینی. این جمله را که می نویسم که کتابی می خوانم خودش همانطور که می نویسمش خودش حالم را بهم می زند، یاد فنجان چای داغها می افتم که مانند شاهان دوره های قدیم تمام کار هایی را که می کنند ثبت می کنند تا به نظر عموم برسد یا شاید به وظیفه فرهنگی خویش عمل می کنند. همان حسی است که چند روز پیش داشتم وقتی پای تلفن گریه می کرد و من داشت حالم از خودم و کارهایی که مثلا برای ادای انسانیت و دوستی انجام می دهم بهم می خورد. از دوست شرایط سخت بودن با تلفن کردن و چکاندن قطره انگبین دوستیم. آری! درست است، دارم قضاوت می کنم. آری این شاید با ملاکهای نسبی نگری تو که من باید واجدش باشم جور در نمی آید. اما تویی که می آیی و می نشینی و با حضورت حرمت تمام داشته های من را می شکنی پس انتظار داری که من نسبی نگر باشم و بپذیرم که هزاران هزار عامل گوناگون انیجا تعیین کننده اند و نباید قضاوت کنم چون تو از من متفاوتی و من با تو.چند بار شده که کسی وسط پارتیها و خزعبلاتهایی که می بافی مثلا ناگهان از ادبیات بگوید یا شعر بخواند یا هر چیز دیگری که با آن محیط جور نیست، چند بار شده؟ پس تو کثافت چرا باید بتوانی بیایی و مثلا وسط فیلم دیدن من زر بزنی و بخواهی من نسبی نگر باشم و احترام بگذارم. دلیلش برای من اما روشن است، چون مقدسات و حریمهای شما همه خط کشی شده اند، قابل رویتند و مثلا این قرادادی بدیهی است که کسی وسط رقاصی و موزیک شش و هشت شعر اخوان نمی خواند. درست! من هم همه این خطوط را پذیرفته ام و بر خلاف علایقم و سبک زندگیم می نشینیم و خفه می شوم، لبخندی احمقانه می زنم و پیشتر شاید حتی تکانی هم به خودم می دادم.
خط کشی های من اما خوب قابل رویت نیستند، دیدنی نیستند و حتی اگر هم باشند شاید از نظر تو پیمودنشان مشکلی نیست. تو با همان نشترهای آرام ارام حماقت و بلاهت ات،با همان شوخیهای حال بهم زدنت و مزه پرانیهایی که سخیف بودن فاعلشان از سهل الوصول بودن ادبیات لمپنی اش پیداست می توانی آن وسط کاملا تمام زحمتی را که من کشیده ام نقش بر هوا کنی من اما نباید بتوانم دهانم را باز کنم و آنچه لایق ات است را نثارت کنم چون این خلاف ادب و نسبی نگری است و آن نه؟


ع حتما می گوید اصلا چرا باید در چنین جایی خودت را قرار بدهی که مجبور به واکنش نشوی. هزار معادله اینجا اما تعیین کننده است، قضیه به طور مسخره ای پیچیده است دوست من. قرار می گذاری که مثلا که خوب می شود اگر هفته ای یکبار دور هم جمع شویم و فیلم ببینیم. خوب سوال این است که در وحله اول چرا باید پیشگام چنین کاری شوی. قبول! اولین بار نیست اما هر بار می گویم اینبار بیشتر دقت می کنم در انتخاب آدمها، اینبار شاید تفاوت کند، شاید همین یکبار تفاوت کند. حالا باید با زبان بی زبانی توجیه کنی که چرا باید فلانی باشد و فلانی نباشد. سوال می کنند با فلانی مشکلی داری که نباید باشد؟ چه می خواهی جواب بدهی؟ فلانی که همیشه انسان موجهی بوده، کمک می کرده و مودب بوده و تمام معیارهای لازم را در آزمون دوستی های خوشی- خواه و مرام-محور پشت سر گذاشته، تو چه داری که بخواهی در برابرش رو کنی؟ کسی مگر حرفت را می فهمد. اصلا شاید برای خیلی ها آن چیزها که تو به عنوان مهمترین و اصلی ترین خصلتهای یک دوست می شناسی وجود نداشته باشد. در ضمن، مثلا می خواهی بیایی بگویی آنچه را که آنها تنها باید به چشم ببینند و سنجه های معیوبشان تنها توانایی دیدنش را وقتی دارند که به واژه یا فعل شبیه تبدیل شود. و آیا هیچگاه دچار گناه نابخشودنی غیبت یا هزار هزار گناه دیگر نمی شوی؟


پس خفه می شوی. فلانی و فلانی هم باید بیاییند چون خوب دوستان صمیمی هستند، تو حالا می خواهی بگویی نه؟ می دانی آنوقت چه تصویر دیکتاتور مآبانه و جزم اندیشی به ذهن متبادر می کنی. پس باید خفه می شوی.


باشد! درست می گویی که من که همه اینها را پیش بینی کرده ام پس چرا هنوز گام پیش می نهم. چه می دانم همان بلاهت تاریخی که می گوید شاید اینبار چیزی این میان تفاوت کند، شاید یکی از هزاران هزار معیازهایی که تو بر اساسشان باید نسبی نگر باشی اینجا عمل کنند و چیزی از درونش بیرون بیاید. خوب اما این خریتی است که بارها تکرار کرده ای اما خوب اینهم مانند ازمایشی است که تحت شرایط محیطی مختلف انجامش می دهی، شاید دراین اتاق عنصری بود که در آن دیگری نبود، کم کم اما به نتیجه ای می رسی که درستی اش را آزمونهای مختلف اثبات کرده است.


خسته ام، تا اینجایش را هم به زور آمدم. بس می کنم دیگر. تجربه های همه تلخ پایان محتومی را ندا می دهند.

|

۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه

ویتگنشتاین در اشارات فلسفی نوشت:

"من متوجه شده ام که ناپدید شدن یک فرهنگ، به معنای ناپدید شدن ارزشهای انسانی نیست، بل خیلی ساده معنایش ناپدید شدن ابزار خاصی در بیان این ارزشهاست. با این همه، این حقیقت به جای خود باقی است که من هیچ علاقه ای به تمدن موجود اروپایی ندارم، و اهدافش را درک نمی کنم، اگر اساسا هدفی داشته باشد. پس من برای کسانی می نویسم که در گوشه و کنار سیاره پراکنده اند."

اینها اما همه پیش از آشویتس و بوخن والد بود. بعدتر، پس از آشویتس و هیروشیما، آدورنو در دیالکتیک منفی نوشت:

"تاریخ جهانی باید ساخته و انکار شود. پس از فاجعه هایی که رخ دادند، و در برابر آنهمه فاجعه که در راهند، وقیحانه خواهد بود که بگوییم طرحی برای جهانی بهتر در تاریخ وجود دارد، و پاره های آنرا به هم می پیوندد...تاریخ انسانی حرکتی از وحشی گری به سوی انسان گرایی نیست، بل حرکتی است از تیر و کمان به بمب مگاتونی."

گویی آدورنو بهتر از خردباوران نقادی چون پوپر گوهر دوران مدرن را شناخته بود و از مجرای خرد باوری به جامعه باز و دموکراسی نمی اندیشید. و می دانست که این "عادلانه ترین و مساوات گراترین جامعه ی تاریخ" را قانون سود طلبی اداره می کند.

پس نویس: چیزی خواندم، دلم را برآشفت. خواستم چیزی بنویسم در بابش که این آمد. نوش!

|
spacer