حنظل میوه ای است بسیار تلخ، به شکل هندوانه بسیار کوچک، در جاهای خشک می روید و مصرف دارویی دارد. حنظلی اگر وجهی مشترکی میان دنیاهامان بود، شاید واژه ها یادآورد ِ برخی تصویرها باشند و تصویرها یادآوردِ برخی مفاهیم، ورنه بیشتر مشتی خزعبلات و هذیان را می مانند که هیچ مفهومی ندارند آرشیو پیشین September2004 October2004 November2004 December2004 January2005 February2005 March2005 April2005 May2005 June2005 July2005 ... March2006 April2006 May2006 June2006 July2006 August2006 September2006 October2006 November2006 December2006 January2007 February2007 March2007 April2007 May2007 ... August2007 September2007 October2007 November2007 December2007 January2008 February2008 March2008 April2008 May2008 June2008 July2008 |
![]() |
۱۳۸۴ اردیبهشت ۶, سهشنبه
خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند میان آنهمه مه و باران وقتی من صورتک لودگی و وقاحت زده بودم و سادیست وار سیاه- خند می زدم به آنهمه باکره گی، وقتی من آن چیزی را بازی می کردم که آنها می خواستند ببینند. خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی من منفورترین نقشها را بازی می کردم و سیاهی ِ هزارتوهای پرده ها را می سپوختم در میان آنهمه نگاههای متاثر از شدت بلاهت. خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی من دلقک ِ نمایش ِ صحنه های خالی از نگاه بودم و فحش های ناگفته شان مرا لذتی پنهان می بخشید.آنهایی که حتی جسارت فحش دادن هم نداشتند،آنهایی که تنها لبخند می زدند و آزار می دیدند! خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی لکاته ها چارقد ِ وقار سرکرده بودند و فاحشه ها پرده های عصمت و نجابتشان را رفو می کردند. خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی من آلت ِ کلکسیونهای دوستی و صمیمیت شده بودم،وقتی ابژه لبخندهای نفرت انگیز شده بودم. وقتی یادآورد ِ دلتنگیهای ِ شیء واره و نابخردانه شان را با کوفتگی های برهنگی ِ من عشق بازی می کردند. خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی روی تپه بالای خانه مان به ماه زل زده بودم و فکر می کردم شعله سیگار من را چندهزار سال ِ دیگر از آن بالا می شود دید. خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی من در هیاهوی صداها و هجاهای یک عروسی سعی می کردم چهره ای قابل فهم ارائه کنم،وقتی می کوشیدم به شادی و لذت فکر کنم و پرده های تار ِ اشک را که چون همیشه در گاه ِ خوشیهای ِ آنان به سراغم می آمد کنار می زدم و در همین حین خنده ام می گرفت هنگامیکه یاد این حرف ابلهانه او افتادم که من از همه چیز لذت می برم و با همه چیز خواهم ساخت و در همین حین به اینکه نقشم را به خوبی عهده دار شده بودم می بالیدم. خیابانها خیس ِ شهر دنبال ِ لاشه من بودند میان آنهمه مه و باران وقتی من آنرا همراه خیلی چیزهای دیگر دفن می کردم . و آنک گاه ِ سوگواری بزرگ که بر همه ارکانم پنجه می افکند.
۱۳۸۴ فروردین ۲۵, پنجشنبه
*What is it that you fantasize about? World peace? I thought so!!! Do you fantasize about international fame? Do you fantasize about winning a Pulitzer Prize? Or a Nobel Peace Prize? An MTV Music Award?!!! Do you fantasize about meeting some genius hunk, ostensibly bad but secretly simmering with noble passion and willing to sleep on the wet spot?!!! You get Lacan's point: Fantasies have to be unrealistic. Because the moment--the second-- that you get what you seek, you don't-- you can't-- want it anymore. In order to continue to exist, desire must have its objects perpetually absent. It's not the "it" that you want. It's the fantasy of "it". So, desire supports crazy fantasies. This is what Pascal means when he says that we are only truly happy when daydreaming about future happiness. Or why we say the hunt is sweeter than the kill. Or be careful what you wish for, not because you'll get it, but because you're doomed not to want it once you do.Think about it once again you are in a wedding. So the lesson of Lacan is, living by your wants will never make you happy. What it means to be fully human is to strive to live by ideas and ideals and not to measure your life by what you've attained in terms of your desires but those small moments of integrity, compassion, rationality, even self-sacrifice. Because in the end, the only way that we can measure the significance of our own lives is by valuing the lives of others. *Parts of a movie:Life of David Gale - By Alen Parker
|
![]() |
ژکان
گنجینه
-Memento
|