۱۳۸۵ تیر ۱۰, شنبه
تو که عاشقانه نداری باز لا اقل گاه گاهی بیماری اسطوری پر ستی ات گل می کند و ریزش کلمات عریانت می کند، من چه کنم که عاشقانه ها را در دفترهای پوسیده خانه مانده رها کردم آنگاه که دیگر گمان نمی کردم "از عشق سخن باید گفت" و اسطوره هایم مدتهاست در پس ِ تاریک خانه های ذهنم پوسیده اند بی آنکه نطفه ای تازه بسته شده باشد. من چه کنم که دیگر اینروزها ریزش درد حتی شوق ِ تب و هذیان واره ها را هم ربوده اند و جان می کنم زیر تازیانه ها که دیگر با اینهمه شکاف و خون برهنگی ندارم که آشکار کنم که دیگر تنها مانند دیوانه ها ذل می زنم به دیوار در تنهایی و مانند انسانهای استاندارد ِ درس خوانده خارج رفته تنها گوش می کنم و سر تکان می دهم که اگر جلوی ریزش کلمات را نگیرم نمی دانم این سیلاب با مترسک ها چه می کند و من می مانم و شهوت ِ انزال ِ کلاغها و غارغارشان و قار،قارم که انعکاسشان بلند می پیچد در سنگها و تو می گویی گوش نکن و من مبهوت که اینهمه سال پس چرا کر نشدم. تو که دستهای کوچکت را باز لا اقل جایی داری که جهت گیری کنی شان و بخواهی چیزی که گمان می کنی شاید حق است و خضوع کنی و در برش آرام بگیری و بگویی که هرچه او بخواهد و گمان کنی خوبی می خواهد و حق می پراکند، من چه کنم که یک به یک خداهای دست سازم را فراموش می کنم و دستهایم همه سو می لرزند که دیگر نمی خواهم و تنها می پرسم و داد می زنم و دیگر صبر نمی کنم و دیگر جوابی جز انعکاس فریادهایم به قدر سخاوت دیوارها نمی طلبم و زیر شهیق گریه هایم هزار بار آستانه های تحمل و نفرت را می گذرم و باز می مانم که پاسخ پرسشهای دانسته را پرسیدن چیست و سیزیف وار به پایین می لغزم و باز از آغاز... من همه دیریافته ها را دارم که دفن می کنم بانو، همه دیریافته ها را، حتی آنها که هنوز آنقدر دیرند که به بیضه هم ننشسته اند، دست هایتان اگر نرسند پیش از آنکه همه را خاک کنم دیگر سخن گفتن از من نخواهید بانو و دست نیازید که تاولها می آزارد دستانم را حتی در دستان کوچک شما و دستهایتان را می آزارد فشار ِ نفرت دستانم که تنها خشونت خاک را می فهمند و کابوس واره های صورتهایی بی لبخند را که باد خاک بر آتش آبی ِ چشمهاشان می افشاند. آب،باد،آتش،خاک. الف امید اما در هیچکدام نمی یابم بانو،عنصر من اما جایی دیگر بود بانو،جایی دیگر.
افزونه: تولدم را جشن می گیرم امشب با اشک ، با شراب ، با حلاوت ِ تلخ حضور و با چشته تنهایی. کاش می توانستم یاد بگیرم که در خویش بپرورم که خوشبخت باشم. یادم آورد دوباره امشب که همان حدیث ِ گلایه بود و فریاد،یادم آورد که: لقد خلقنا الانسان فی کبد.
چیزی جز این قرار بود باشد؟ پس چرا اینقدر ناآرامی؟بخواب،رویاها همیشه می بالند، و مخدرها درد را شاید حتی برای ثانیه ای می کشند. درد را که نه اما،درد همیشه هست ،مخدرها عصبها را بی حس می کنند ،بخواب.
|
|