حنظلی spacer

spacer

spacer

۱۳۸۴ اسفند ۲۸, یکشنبه

از کجا شروع کنم؟ها!از کجا؟از کودکی که نداشتم ، از کودکی که به صدای آژیر جنگ گذشت و خستگی های مادرم که صبحها که می رفت هربار نگاه که می کردم ستاره ها هنوز بودند و ستاره ها هنوز بودند وقتی پدر می آمد و چیزی بود در نگاهش که هنوز هست و دیوانه ام می کند که چرا باید باشد. از کجا شروع کنم؟ از کوچه های تنگی که دستانت را اگر باز می کردی به دوطرفش می رسید و جویهایی که بوی تعفن مرگ می داد. از اینجا شاید دوست نداری شروع کنم. شاید از آخر بهتر باشد،آخرش می شود بهترین شهر دنیا،می شود ونکوور،شاید دوست داری از اینجا شروع کنم،ها؟ اینجا کلاب هست،کردیت کارد هست،مک دونالد هست،اما نمی دانم چرا هنوز بوی همان تعفن همیشگی هم هست،هنوز همان گیجی و بغض ِ گلو که یادت اگر بیاید توی مهمانیها و پارتیها داشتم هست،همان دیوانگی و جنونی که در قطار داشتم هست، همان دیوانگی که همیشه به حیرتت می انداخت،یادت هست؟ بیچاره استریپر ِ کلاب در حیرت بود که این دیوانه چرا با بهت زل می زند به اینهمه...
هنوز ساکتی، بگو دیگر،از کجا شروع کنم ؟ تو که همه اش را دیده ای؟ کجایش از همه جذاب تر بود؟ از همه قشنگ تر؟شادتر؟ جذاب تر؟ این آخرها که هنوز نیامده بودم یا نرفته بودم خوب است؟ هنوز نمی دانم کدام فعل را مرتکب شده ام، اما شاید نه!این آخرینها همه اش کندن بود و رفتن، شاید هم آمدن،نمی دانم. یادت هست که چقدر سخت بود کندن از آنهمه چیز ؟ یادت هست شاید آن شنبه کذایی را که تا صبح از وحشت ِ آوار پلک نمی زدم و آخرش باز همه اش ریخت و خرد شد و باز عده ای مشغول شکاریده ها شدند و عده ای به تکرار ِ هرزه وار ِ خودشان و من هنوز شبها خواب ِ آوار می دیدم.
شاید کمی بیایم جلوتر بهتر باشد،ها؟ وقتی هواپیما نشست و من ماندم و چرخ دستی ِ 140 کیلویی ام، همه چیز با خودم آورده بودم،خیلی هایش اضافه بود شاید، مثل ِ خاطره ها و رابطه هایی که سالها به دنبال می کشی و وقتی می روی و فاصله ها بیشتر می شوند می فهمی که چقدرشان اضافه بودند، مثل همه رابطه هایی که مدتها می گذرند و می فهمی که تا گاه ِ تولد نباشد یا رفتن یا آمدن،تا گاه ِ کنشهای توریستی و لبخندهای ویترینی نباشد کسی نمی آید و نمی پرسدت که چه شد،چه گذشت. بی تفاوتی و فراموشکاری درد ِ بزرگی است، چه برای آنها که به انجامش قادرند چه برای آنها که عاجز.ببخشید!ببخشید! یادم نبود،اینجایش هم مثل همیشه زیادی احساسی می شود و تکراری. بهرحال امید چیز ِ خوبی است،شاید کسی خواست برای پذیرش اقدام کند،آنوقت حتما سراغت را می گیرند، و حالت را می پرسند، یا باز هم به رسم توریستها می آیند پشت ِ ویترین ِ آمدنها و رفتنهایت برایت آرزوی موفقیت کنند،همین است دیگر،هنوز الگوی انتظارات ِ تطبیقی را خوب یاد نگرفته ای.
تو که فقط نشسته ای اینجا من همه اش حرف بزنم،بپرسم،خودت ورق بزن بگو از کجا؟ اینجاها زیاد سیاه است، اینجاها زیادی احساسی، و اینجا هم که ...
بگذریم، اینها علامات ِ خوبی نیست،اینجا که شکر خدا دکتر خوب هم زیاد هست،درمان پذیر است انشاالله. بگذریم اصلا،از همینجا شروع کن که دارد شروع می شود، سال نو دارد می شود مثلا،ها!از همین جا خوب است دیگر،اینجا هم که همه چیز خوب است،مک دونالد هست،کلاب هست، آزادی هست، مدرنیته هست،همه چیز خوب است، سال نو شما مبارک خانم!سال انرژی صلح آمیز ِاتمی شما مبارک آقا! اینجا دیشب سِینت پاتریکز د ِی بود،کاش بودید که می دیدید آزادی چقدر خوب است،دموکراسی تازه از آن هم بهتر است،فقط در هر مناسبتی مشروب می خورید و در خیابانها رژه می روید و اگر هم یکهو حالتان بد بود گوشه خیابان بالا بیاورید،بقیه اش با دموکراسی. دامنهای کوتاه و سینه های آویزان فراموش نشود،وگرنه آزادی چه،باید یکجوری مصرفش کرد،کلاب راکسی از همه بهتر است گویی،دست خالی بیرون نمی روید،کونیها هم می توانند بروند خیابان ِ دِیوی،تازه اینجاست که قدر ِ آزادی را می فهمی،نه؟نگاه کن، به به!چقدر آزادی خوب است،چقدر مدنیت و توسعه یافتگی خوب است،چقدر جهانی شدن خوب است،چقدر دامن کوتاه و سکس شاپ و لب گرفتن توی خیابان برای سلامتی یک ملت خوب است،و چقدر خوب است همه مناسبتها شبیه هم است،همه اش مشروب می خوری و راه می روی و می گوی فاک،و همه اش همه جا شلوغ است و همه آزادند و کردیت کارد هست و مک دونالد هست و کلاب هست و خیلی چیزهای دیگر هست. تازه اینها که چیزی نیست ما خودمان دموکراسی را روی مک نالد رگرس کردیم بقول اینها کوافیشنتش کلی هم سیگنیفیکنت بود. و انسان را روی دموکراسی رگرس کردیم باز هم همان بود.
می بینی!از هرکجا شروع کنم همه اش هذیان است و بغض،همه اش کوچه های تنگ و بوی گنداب های متعفن است. هرجا باشد،هر سنی،در هر حالی. تهران یا ونکوور،شهید بهشتی یا یو بی سی،کودکی یا جوانی، همه اش همه جایش همین هست.
تو اما بگو لا اقل به کجا تمام می شود حالا که شروعش را همه اش ساکت بودی. به کجا تمام می شود، یا به کجا تمامش کنم،می خواهم تمام شود.

|

۱۳۸۴ اسفند ۲۵, پنجشنبه

سایه های کج و معوج،بلند،کوتاه.
سایه ای گوژپشت،سایه ای عضلانی.سایه ای نحیف،سایه ای ستبر.
سایه ای با دستی ستون واره در زیر چانه.
سایه ای با دستی خمیده،خنجری شاید در کج و پیچ آستینهایش.
سایه ای شهوانی،خیره به رانها،کپلها،ساقها،سینه ها،شکاف ها.
سایه ای هوشیار، عبوس، تهی.
سایه ای مست.
سایه ای شاد،خندان.
سایه ای مچاله، چروک، پژولیده.
سایه ای خیس،زیر ِ باران از گریه، یا زیر ِ گریه از باران.
سایه ای بر روی قفسه های پر کتاب،رنگ وارنگ.شتابان در پی نامها،در پر کردن خانه ها.
سایه ها تمامی ندارند.
سایه ها گیجم می کنند.
سایه ها دوره ام می کنند.
کسی اینجا نبود اما سایه ها اگر شبیه من نیستند پس کجایند.
نهیب ِ پیامبرانه شان در درختان می پیچد.
دستارهای سپیدشان بر گودالهای پر لجن می ماسد.
سیاه-خانه های بی تفاوتی و فراموشکاریشان بر قحبگی لبخندها و تعارفهاشان می افزاید.

|

۱۳۸۴ اسفند ۱۱, پنجشنبه

پیش نویس:
گفتی بر تیزه های کوه با پیکرش فرو شده در خون،افسرده است باد
...
گفتند در جواب تو با کبر دردشان...
طوفان ِ آخرین را در کارگاه ِ فکرت ِ رعد اندیش ترمیم می کند
کبرِ کثیف ِکوه ِ غلط را بر خاک افکنیدن تعلیم می کند
...
گفتی نه! مرده باد،زخمی عظیم،مهلک،از کوه خورده باد
تو بارها با زندگیت شرمساری از زندگان کشیدی
این را من چون تبی که خون به رگم خشک می کند احساس کرده ام

Tool-Grudge

خارواره تاجی از کینه بر سر
مرزهای شکیبایی و ناشکیبایی را می پیماییم
مستاصل ِ از جبرشان
ناتوان از چشم برکشیدن از حضور ِگناه وار ِ قهرِ مان

ویرانی اش را به تماشا خواهی نشست
نه اگر خویش به چنگ بیاویزی
پس به برهان می نشینیم تکذیب مان را
و در خلوت واهشته خویش به آغوش برمی کشیم اش

نه اگر به چنگی بربایی اش
ویرانی اش را به تماشا خواهی نشست
مرعوب گناهمان،زنهاره ی زندانمان

کیوان به بام بر می کشد
شروع یا پایان؟
برگزین
فتاده یا رونده؟
برگزین

ویرانی اش را به تماشا خواهی نشست
نه اگر به چنگی بربایی اش
پس به برهان می نشینیم تکذیب مان را
و در خلوت واهشته خویش به آغوش برمی کشیم اش

کیوان به بام بر می کشد
به هوش باش
کیوان به بام بر می کشد
شروع...فرجام
نافرهیخته به تاوان ِ کرده ها

خارواره تاجی از کینه بر سر
مرزهای شکیبایی و ناشکیبایی را می پیماییم
مستاصل ِ از جبرشان
و ناتوان از چشم برکشیدن از حضور ِگناه وار ِ قهرِ مان

دیهیم ِ کینه مان
واخورده یاس ِ ناتوانی مان
و عجز ِ چشم پوشی مان
که به زیر بر می کشدمان

به تعریف ِ پیرامون
و به تحدیدش
که فروتر می رویم

عنان بر می کشیم
و به تبیین ِ پیرامون
که فروتر می رویم

کیوان به برت می آید،که بنمایدت نمایاندنیها را
رخصتی که چشم بربندی زشتی ِ ناخواسته ها را
آنک چون کلوخی به زیر می کشدت یا به بر می نشاندت

چون کودکی معصوم، چابک به بر می نشاندت
یا چون کلوخی به اعماق
و به بطالت به کام می کشدت
مگر آنکه برگزینی، که رهایش کنی
برگزینی، که رهایش کنی

پاره سنگ را به کنار بزن
و استحاله این لنگر کهنه و شوم را به اقیانوسها واگذار
پاره سنگ را به کنار بزن
و بگذار ژرفناها به کیمیای بوسه ای این کین ِ کهن را زر کنند

رهایش کن
رهایش کن
رهایش کن
رهایش کن...

|
spacer