۱۳۸۴ فروردین ۷, یکشنبه
این آخرینها که می رسند دیگر چیزی پوست نمی اندازد.بهانه ها هم دیگر بهانه های قشنگی نیستند،ماکت هایی شده اند دل آشوب که در این آشفتگی چنان ناساز رخ می نمایند که تنها بر حسرت این امتداد می افزایند،اداهایی شده اند تکراری برای ما نابازیگران.جنبشی بی درونمایه برای سکونی مرگ آور. وقتی رویاها اینچنین رنگ می بازند و راهها اینگونه از هم می گسلند دیگر چه اهمیت دارد که من هفت سین ام تنها سینش سکوتی باشد که در اینجا پهن کرده ام.من مدتهاست با سفره تک سین ِ سکوت اینجا این تکرار را جشن گرفته ام. آن چیزها که بر من می گذرند گویی برای این است که من بنگارمشان،برای اینکه بر سپیدی ِ کاغذ زیست شان کنم،برای اینکه عشق بازی کنم و گاه حتی وحشیانه بسپوزم باکره گی ایده ها را و درد بکشم در نو-زایش ِ مفاهیم از واژه ها.و می فهمم عذاب پنهان در لایه های لذت و ستایش و تفاخر این آیه را که "و نفخت فیه من روحی" نوشتن به من توان سکوت می دهد، و حرکت.سنجه ای می شود برای قضاوت خویشتن ِ خویش ،و سیلانی که احساس پوست انداختن می بخشد. چیزی منتظر است،چیزی که باید بنگارمش و چیزی منتظر است تا این نوشته ها نگاشته شوند و آنگاه... و من آن چیز را هرروز نو یافته ام.و من هرروز را با نوشتنش عید کرده ام ،بر سر سفره ای که تنها سینش سکوت بود و تنها بهانه ضیافتش اشک و تنها همراهش درد.من با هر نوشته ای چیزی را در خویش ویران کردم،چیزی را فروریختم، و چیزی را بنا نهادم. "یکبار زاید آدمی،من بارها زاییده ام" نوشته ها تاب ِ پیمایش فاصله ها را می بخشند و فاصله ها تاب پیمایش انسانها را.ویرانگری نوشتن توان آن می بخشد که توقعات از تطاول واقعیات در امان بمانند و باورها از تجاوز ناباوران،و ایمن گردند رویاها از هجوم ِ تکرار ِ بی تکرار ِ عادتها. آری!نوشتن{هم} یعنی انزوا. سخت می شود اما آنگاه که نوشته ها هم می خواهند بسرعت نویسندگانشان پوست بیاندازند.و سخت تر هنگامیکه نوشته ها پوست می اندازند بی آنکه چیزی در درون نویسنده پوست انداخته باشد.وباز سخت تر هنگامیکه هر دو فارق از این سیلان می نگارند و نگاشته می شوند. اینست بخش عظیمی از مفهوم ِ زیستن:زیستن برای بازگفتن.و شاید آنچه بهترین راه ِ گفتن باشد نگاشتن است.
|
۱۳۸۳ اسفند ۱۵, شنبه
همیشه در سکوت می گذرد.همیشه برایشان مرثیه می سازم. مرثیه ای برای یک رویا؟ نه!مرثیه ای برای یک یک رویاها.آری!مرثیه ای باید برای یک یک رویاها و تابوتی سترگ که آنان را یک به یک فراگیرد و در خویش بپذیرد.من جز به تابوت نمی اندیشم،رویاها بی تابوت می پوسند. می دانی زندگی شبیه چیست؟ شبیه یک کفن و دفن ابدی.یا مرده ای و دفنت می کنند در کنار هم وندانی مسخ شده و بی روح که هیچ ندارند یا زنده ای و در حال دفن کردن،در حال کندن و خاک کردن. هر لحظه بازمی گردم و از لختی ِ گورستانی که با همین دستها ساخته ام بدنم به رعشه می افتد و خاطره آن فرصت ها که هرگز به بیضه ننشستند آزارم می دهد.عجبا که این یک کارهنوز به هرزه عادتهای ِ روزمرگیهایم اضافه نشده،هنوز نتوانسته ام وقاحت را به دستانم بیاموزم،هنوز با جنس ِ خشن ِ خاک بیگانه اند.عجبا که هنوز از پس ِ هر خاک کردن و تدفینی،دست هایم تاول می زنند،می سوزند.هنوز یاد نگرفته ام بکنم،بگذارم،بپوشانم و بروم.این چشمها آبستن ِ عشق بازیهای هزار رنگ ِ پاییز است.این نوشته ها که می بینی همه حکم سنگ نوشته های این قبرستان را دارند،یک یک شان را با این کهنه میخ ِ زنگ زده جان کنده ام که نوشته ام.اینجا باغ ِ بی برگی است.برگی اگر هست همه سنگی است. گمان نبری چون فعلهایم پس و پیش و عجیب و غریب نیست ساده می نویسم،آنقدر ساده انگار و احمق نباشی که بنشینی این دست خط ِ ساده ی ِ دختربچه گانه مرا تحلیل کنی. بگذر،کمی که بهتر نگاه کنی شاید سنگ نوشته خودت را هم بیابی. راست می گفت.بهتر که فکر کردم دیدم این فاحشه همه اینها را می زاید تا من دفنشان کنم.همه این نطفه ها شکل می گیرند تا ویرانی ام را به نشتری بر خون نشینند و من ویرانی شان را به سنگ نوشتی و تاولی مهمان کنم.می دانی زندگی چیست؟همین تاولهاست که من چرکهاشان را به سوزنی می خندم. کلاغها در گورستان به سور می نشینند.از این مترسک هم دیگر نمی ترسند.کلاغها هم فهمیده اند که این گورستان چیزی ندارد که مترسک نیاز داشته باشد.شاید کلاغها هم مترسکهایشان را درگورستان خاک می کنند.می دانند که تنها داشت ِ این گورستان در زیر این سنگ نوشته ها به کرم نشسته و چون دندان طمع ببندند منغارهاشان را درمی شکند.کلاغها در این باغ ِ بی برگی شهوت ِ انزوا را همراه ِ انزالشان جیغ می زنند.ارگاسم می شوند شاید چون من در هماغوشی ِ درد،در عشق بازی ِ یک نفره: در استمناء ِ حضور.
|
|