پیش نویس:بعضی نوشته ها گویی هیچگاه کهنه نمی شوند.
طاقتم تمام شده بخدا حنظل!باید می نوشتم.گرچه صورت از دَمهای متعقنشان گردانیده ام ولی دامن از این کثافتکده تا دم مرگ نتوانم چیدن.گرچه توسن تفکر از گندابه های تعفنشان دور تاخته ام اما بوی گندشان جهانی را انباشته حنظل.گرچه حریم خلوتی ساخته ام دور از هیاهویشان اما از تجاوزهای گاه به گاهشان آسوده نخواهم ماند تا آن روز که حتما می آید و میدانمش. اندیشه سوزان و فرهنگ سپوزان،آنان که سختی تیشه جهل و عداوتشان بر ستبر- ریشه این مرز و بوم می آزمایند، اینک بر گذرگاهانند،دیرگاهیست مستقرند و مسلط.می دانی حنظل،من هزاران هزار حسین می شناسم.آنقدر که باید به رسم اینان تمام سال را برایشان سیاه بپوشی.تازه حسینهایی که من می شناسم را هیچکس نمی شناسد،کسی حتی آب دهان هم برویشان نمی اندازد از بس ریزند و ناپدید.آنها فریاد دادخواهیشان مانند آقا حسین به گوش کسی نرسیده،مظلومتشان ملتی را داغدار نکرده مگر خانواده هایشان آنهم اگر داشته اند.می دانی حنظل!می گویند تاریخ فرزند نااهلی است.حسین های من را تاریخ هم نمی شناسد،حسین هایی که من می شناسم در خماخم کثافتخانه های این تاریخ گم و گورند و مثله شده.حنظل، همیشه فکر می کرده ام که حسین بودن بی آنکه کسی بداند خیلی حسینی تر است ،نه؟!همیشه فکر می کرده ام قهرمانهای ناشناس بسا بیشتر قهرمانند و اینگونه با رهایی از بند ذهنهای صورتی انبوهه پاداش درخور را می گیرند.می دانی همینکه بازیچه ذهن و لقلقه زبان اینها نباشی خود نعمت بزرگی است،آنها تمام چیزهای با ارزش را به لجن می کشند،حتی آقا حسین خودشان را هم.می بینی اینروزها نوحه های سبک تکنو و راک را حنظل؟!می دانی تنها شبی که می توانند دخترها و پسرها تا نیمه شب بیرون باشند و مشغول برنامه های خودشان همین شبهاست؟!دیده ای چهره ها را گویی که به پارتی عظیمی می روند تنها با لباس فرم مشکی؟!دیده ای حتما چهره های آرایش کرده و موهای روغن زده را،دیده ای حتی این روزها دختران به اصطلاح خیابانی اما ایرانی راحت تر گوشه خیابان ها می ایستند،می دانی تمام لاتها و عرق خورها و کثافتها این چند روز می شوند قدیس و باکره؟!اشتباه نکنی حنظل!تقصیر از آنها نیست،از گردانه بندان و دیوارسازان است. جالب است حنظل،اینها خودشان خودشان را به لجن می کشند، بقول حافظ "حالی درون پرده بسی فتنه می رود،تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند."تازه حنظل! من حسین هایی می شناسم که مورد تجاوز واقع شده اند،که شکنجه شده اند،که خانواده هایشان عمری خفت و خواری کشیده اند،که عمری تهمت و تحقیر و ناسزا شنیده اند،که عمری تشنه و گرسنه بوده اند.حسین هایی که من می شناسم هرروزشان کربلا بوده،تازه تفته تر و داغتر.حسین هایی که من می شناسم حتی بعد از جان دادن در راه آرمانهایشان لعن و نفرین هم شده اند،کوچک و خوار هم شده اند.حسین هایی که من می شناسم تدریجی مرده اند،تمام عمر در حال مردن و جان دادن درجایی بوده اند دهشتناکتر از کربلا،در کربلا مجلس سر اندازی بود و آنجا که من می شناسم جشن اندیشه سوزی ومجلس امید سپوزی ،حسین هایی که من شناختم کسی نه جدشان را می شناخته نه پدرشان را،72 یار که بماند، حتی یک نفر را هم در کنار نداشته اند،شمشیر و سپر و اسبشان هم تفکرشان بود که بر چار میخ کردند.تازه اینها که چیزی نیست حنظل،من می دانم هزاران هزار حسین دیگر هست که من هیچ نمی شناسم!بگذار اینبار هم به رسم عادتهای شبانه از مولانا بخوانم،ولی حنظل!قول بده،قول بده هنگام خواندن بلند بخوانی،نعره بزنی،حنجره بدرانی،قول بده حنظل!لااقل همسایه مان که می شنود.
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعره هاشان می رود در ویل و وشت
پر همی گردد همی صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سو رای کرد
قصد جستجوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم،بر که این ماتم فتاد
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من،شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی(1)برم
آن یکی گفتش که تو دیوانه ای
تو نِه یی شیعه،عدو خانه ای
روز عاشورا نمی دانی که هست؟
ماتم جانی که از قرنی بهست
پیش مومن کی بود این قصه خوار
قدر عشق گوش،عشق گوشوار
پیش مومن ماتم آن پاک روح
شهره تر باشد ز صد توفان نوح
گفت آری لیک کو دور یزید؟!
کِی بُدَست این غم،چه دیر اینجا رسید!
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستیت تا اکنون شما؟
که کنون جامه دریدیت از عزای
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چونکه ایشان خسرو دین بوده اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادُروان دولت تاختند
کُنده و زنجیر را انداختند
روز ملکست و گه شاهنشهی
گر تو یک ذره از ایشان آگهی
ور نِه ای آگه برو بر خود گری
زانکه در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی بیند جز این خاک کُهُن
ور همی بیند ،چرا نبود دلیر؟
پشتدار و جان سپار و چشم سیر
در رُخت کو از مِی دین فرخی؟
گر بدیدی بحر،کو کف سَخی(2)؟
آنکه جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
(1)طعامی که مردم فقیر از مهمانیها با خود ببرند
(2)بخشنده،کریم