۱۳۸۳ دی ۸, سهشنبه
اینجا همه عابرند بانو!عابر.
اینجا همه نگاههایشان عابر است،حاصل عبور. آنچه برق نگاهی را شاید جدا دهد یا برجستگی اندام دخترکی است که در این هرزه بازار چیزی جز عرضه اندام خویش را سزاوار نمی بیند،یا جلای اتومبیلی است آخرین مدل،یا شاید برق ِ کفشی،لباسی،موبایلی و یا حجم کتابی قطور با عنوانی قطورتر،صدای قهقهه ای یا شاید شهیق گریه ای.
در پشت این نگاهها بانو نشان از یک بی حافظه گی تاریخی است،یک نسیان مداوم و مکرر،یک فرهنگ بیمار حاصل سیری سکته وار،بی اندیشه و بیمارگون.در پشت این پلک ها کبودی ِ چرتی کابوس وار،نازپرورده ی تکیه بر اورنگی چند هزارساله از تمدن و اندیشه و تفاخری کپک زده به چشم می آید.
بانو!برق ِ این نگاهها دیری نمی پایند،این نگاهها همه عابرند،عابرانی کور.برق چشمانشان چون "پت پت ِ رنجور شمعی است در جوار مرگ"،ملول،یخزده و بی حس از هرزه انتظاری رویاوار از برای پگاهی که در آن اسطوره ها همه سربرآرند. بانو!این مردمکان عاشق پهلوانانی هستند که همه فنی بلدند و دانشمندانی که همه چیز می دانند،اینان عاشق کیمیایند،کیمیا.عاشق آرش اند که برایشان تیر افکند و سرحداتشان را به آنها باز گرداند.آن سرحدات ِ بازگشته اما هیچ وقت حافظه هاشان را برنگردانده بانو!آنها در این بی حافظه گی قهرمانها ساختند و دفن کردند،مرثیه ها ساختند،سرودها و جشن ها برپا کردند،اما بر سر همه کارزارها و بزنگاهها تنها عابر بودند،توریست وار گذشتند ،کف زدند،اشک ریختند،مرده باد و زنده باد سر دادند و گذشتند،فراموش کردند.
بانو!آنها نمی دانستند که در این عبور تاریخی،هیچکس برای عابران سهمی قائل نیست،آنها نمی دانستند که برای عابران تنها لاشه می ماند، نمی دانستند که آنها که فراموش می کنند خود روزی فراموش می شوند.غنیمت عبور تنها پس مانده است بانو!پس مانده.
بانو اینجا همه سلامها و صلواتها و مهربانی ها عابرند.اینجا ایمان عابری است که از کابوس برخواسته است،خوابگردی است که چیزی در گوشش زمزمه شده.اینجا عشق عابری است حاصل ولگردی در پس کوچه های کوفتگی و رانه های شهوانی و واخورده.اینجا اندیشه عابری است که بسیار به ندرت می گذرد و آنگاه می گذرد یا می لنگد،یا تلو تلو خوران پس و پیش می رود،یا کتابی قطور بدست گرفته به دیگران تنه می زند،تف می کند،فحش می دهد. یا بوی گند می دهد یا عطری تند. اینجا شادی عابری است که از کوچه ای چراغانی با صدای دستک و تنبک گذشته است،خشم عابری است که بر پوست موزی لغزیده است،غم عابری است که از سر گوری بازگشته و برگ ها در زیر پاهایش خش خش کرده اند.
بانو!اندیشه در عبور ویران می شود.نگاه در عبور از درک ژرفا باز می ماند.عشق در عبور هرزه می شود،لودگی می کند.ایمان در عبور ولگرد می شود،پرسه می زند.شعر در عبور قافیه تمنا می کند بر وزن ِ ترق ترق ِ کفشها بر روی سنگفرشها.شادی در عبور تکدی می کند،کاسه لیس ِ لحظه های پر زرق و برق می شود.غم در عبور خسته می شود،کوفته می شود،عاشق چشم انداز غروب می شود،به دنبال حجله می گردد بر سر کوچه ها.زیبایی در عبور ویترین می شود، گلدان می شود بانو!ویترین ها و گلدانها همه برای عبورند بانو،هیچکس آنها را به یاد نخواهد آورد.
بانو! در مسیر عبور نایستید.بروید بانو،بروید.
نگذارید گلدانتان کنند،نگذارید در ویترین های نورانی بگذارندتان.نگذارید بر
پس زمینه تصویر ِ غروب و دریا بگذارندتان و بر دیوارهایشان بیاویزند.نگذارید افسانه شوید در بی حافظه گیهای این مردمکان.
بروید بانو!بروید!
سکوت سایه سار درختان این خیابان از خاطره انباشته است.
بروید بانو!
چرکابهای این جویها پر از حافظه اند.
بروید!
|
۱۳۸۳ دی ۴, جمعه
زندگی به مخدر نیاز دارد؟
زندگی همراه با پدیده انبوهگی،همگام با شتاب دیوانه وار مدرنیزم و نشخوارهای پسا مدرنیستی ،همراه با هجوم مد و نور و صدا و هجا،در عصر مصرف و تبلیغات که در آن تخصیص منابع محدود به نیازهای نا محدود به تزاید جنون آمیز نیازهای نامربوط برای مصرف تولیداتی که تنها و تنها با هدف بیشینه سازی سود صورت می گیرند تبدیل شده ،آری در چنین آشفته بازاری به مخدر نیاز است و توانایی یا ضعف ما در قبال این لجام گسیختگی فراگیر هیچ موضوع انتخاب این مخدرهای زیست-روانی نیست.این مخدرها برای گریز از درد نیستند،برای حواس پراکنی از واقعیات زندگی نیستند،سست کننده روان نیستند،آنها را نباید با Narcotics اشتباه گرفت.این مخدرها تمرکزسازهم نیستند،هستند چون ما هستیم .در این میانه پرآشوب و دیوانه وار که ناچاری هر روز از کنارش بگذری،ببینی و ببویی اش،نیاز هست تا اندکی این روان ِ ستیزگر و عاصی را بیارامی و بپالایی و این خود به معنای توانایی تو بر زیست ِ آنچه پاس می داری و تقابل با آن چیزهایی است که نا-گواریده و بی اصالت می دانی.مخدرهای زیست-روانی تو را خمار و بی خیال و گم نمی سازند،شاید آنان را به این خاطر مخدر می نامم که می پالایند آلاینده های زیستن در میان انبوهه را.رفتن به کویر ، کوه یا دریا،اندیشیدن در مکانی خلوت و دور از هیاهو و کافی شاپ بازی،گوش سپردن به یک موسیقی که بتوان آنرا دارای مولفه های یک اثر هنری دانست(نه بیمارگونه اباطیل سراییهای لوس آنجلسی و وطنی)اینها همه در عصر شخصیت ها و آدمکهای پفکی و کوتوله،در میان انسانهای بی حافظه ،در جامعه ای که همه درشتاب بیمارگون زندگی در تقلایند، به نوعی در اقلیت اند و لذا برخورداری از آنان به گاههایی شخصی و فردگونه بدل می شود،چون معتادی که تنها در گاههای تنهایی و دور از چشم دیگران دست به مصرف مخدرها می زند به ما نیز در این میانه همچون معتادی می نگرند که بیمارگون از صدا و نور و خوشی های صورتی آنها گریزان است،و این بیمار مخدرهای متروک افتاده اما اصیل خویش را می جوید،اما نه برای فرار از خویشتن یا واقعیات بل برای عشقبازی جانانه با آنها در بستری بکر و نا-انبوهیده.مخدرها اینک حواس پراکنی از بخشهای مهوع و صورتی انبوهگی اند که البته بسیار جدی نگریسته شده اند،گواریده شده اند و اینک به ستیز فراخوانده می شوند.مخدرها اینک کام گرفتن های جبرانی ِ برخواسته از میل به ادامه و تسلیم ناپذیری در برابر این خیل ِ تهی از زیستمایه های انسانی و اصیل هستند.آری زیستن در دامان فرهنگی بیمار و پژمرده،چرت زدن در سایه تمدن چندین هزار ساله ،نفس کشیدن در این فضای بیمارگون به مخدر هم نیاز دارد،به وسیله،به دست آویزهای زیست-روانی که شاید روزگاری جزو بدیهیات بودند و اینک چنین دورافتاده و غریب و ناهمگون می نمایند.این چیزها که امروز اینقدر عجیب و ناهمساز به چشم انبوهه می آیند همان مخدرهایی هستند که تنها در گاههای دوری از انبوهگی قابل استفاده اند،همان چیزهایی که روان ِ نژند انبوهگی را می افسراند.
ما در میان انبوهه زندگی می کنیم،نفس می کشیم.ما به تفاوت می اندیشیم و آنرا پاس می داریم،بر پایه همین تفاوت بخشهایی عظیم از زندگی فیزیکی و روانی خویش را از انبوهگی جدا کرده ایم.اما بی هیچ شبهه ای هنوز در بسیاری از بخشهای زندگی خویش در تعامل با انبوهگی قرار می گیریم بی آنکه توان انتخاب کردن داشته باشیم،شاید هم زمانی بیشتر لازم باشد تا بتوان به تفکیک این بخشها پرداخت.بدین گونه هنوز در بخشهای مهمی از زندگی روزمره خویش در ستیزه گری و جدالی خواسته/ناخواسته با این مفهوم هستیم.در این میان است که صحبت از مخدرها فارغ از ضعف و توانایی ما در این عرصه به میان می آید.بخشهای عظیمی از زیستن ما درگیر ناخوشایندیهای انبوهگی است و پالایش این ناخوشایندیها به مخدر نیاز دارد،مخدرهای زیست-روانی.
|
۱۳۸۳ آذر ۲۴, سهشنبه
هفته خاکستری
شنبه:
خاکستر سیگار رو ریخت توی دستش.جاسیگاری رو چند لحظه پیش پیشخدمت از جلوش جمع کرده بود،آخه کافه داشت تعطیل می شد.کمی که منتظر شد و دستگیرش شد که دیگه خبری از جاسیگاری نخواهد بود ، خاکستر سیگار رو یدفعه قورت داد. وقتی اینکارو می کرد داشتم نگاش می کردم.تو چشاش یه تمنایی بود همراه یه شوق خاص. حدس می زنم که بخاطر این شوق داشت که کاری جالب و غیر قابل پیش بینی انجام داده بود،و از این رو تمنا داشت که شوقش بیشتر بشه.یعنی من بپرسم که: اِاِاِ ! چرا خاکسترا رو قورت دادی و اون توضیح بده که چرا.اگه حوصله همیشگی رو داشتم حتما ازش می پرسیدم چون عادت ندارم تو ذوق آدما بزنم ولی اونروز حوصله نداشتم،در ضمن حالم از اون کافه و آدماش هم بهم می خورد،اصلا واسه همین یه مدت زیاد اونجا می رفتم،که حالم یکم بهم بخوره. لذا بدم نمی یومد یکمم اونا حس متقابل به من داشته باشن.آخه من خوب می تونم حال ِ بقیه رو بهم بزنم.
یکشنبه:
خاکستر سیگار را ریخت توی جعبه پیتزا.
{موسیقی پخش می شود}
اوه!اوه!اوه! این خیلی معرکه است.داغونم کرد!دیوونه میشه آدم.اینجا رو ببین.وای!من نمی دونم این دیوونه چجوری...این پست مدرن رو تموم کرده.اینو باید داشت.
اینجاش خیلی ضد نیچه ایه.منکه خیلی حال کردم.می دونی اصلا بنظرم نیچه همش زر زده.این کتابش تهه فلسفه ست.آدم باید اینارو بخونه.
آخ!این پاشنه کفشه که اینجا هست،همش فرویدیه.آخه می دونی که فروید چی گفته؟!گفته پاشنه کفش زن واسه حسادت به آلت ِ مرده.بابا یه کم کتاب بخون.اینارو باید داشت.
آخ!آخ!اینجاش خداست،گوش کن:آتشم زد،سوزاندمش!!! نمی دونی این یارو عجب قفلیه!قفلیش به کنار،اصلا فازش خداست.
...کش من نمی دونم اینارو چجوری نوشته!کتابش اصلا می پکونه،اینو باید داشت.
...
عجب موسیقی خوبی بود پسر!چند؟!!!
راستی ارسطو،اون دختر جندهه چی شد؟کارشو ساختی؟اینارو باید داشت!!ببخشید منظورم اینه که باید کرد.آره خلاصه.فلسفی هم که نگا کنی باید کرد.ببین فروید چی گفته.
دوشنبه:
خاکستر سیگار رو از شیشه ماشین بیرون تکوند.خیلی عادی گفت : من برنامم صد در صد کاندوم ِ با نفری...اگه اینکاره نیستین منو پیاده کنین،من به این پول احتیاج دارم.اگه احتیاج نداشتم تو این سرما بیرون نمی زدم.
/ تو چرا انقدر ساکتی؟داری نقشه می کشی؟
\ می دونی،بعضی وقتا آدم نمی خواد واقعیت رو انقدر برهنه ببینه
/ حالا که چی؟
\ ولش کن.هیچی.
/بهت حال می دم،قول می دم.نگران ِ اونش نباش. برا تو هم کمتر می گیرم. حالا بریم؟
سه شنبه:
خاکستر سیگار رو ته ِ کفشهاش حس می کرد،مال ِ بیخودیهای دیشب بود.پابرهنه کلی تو سرما دویده بود،کفشها زیر ِ بغل.بعد هم نشسته بود و سیگار کشیده بود،سینه اش سوخته بود،اونم از لجش خاکستر سیگار رو خالی کرده بود تو کفشها و بعدم پوشیده بود و رفته بود سر ِ فوتبال:
ممد!..ده!پاس بده!دهنت...!
بابا چشا کورتو وا کن!مگه نمی بینی!حالا بذا من داور شم!اصلا چشات کوره انگار!
خفه بابا!تو که ندیدی انتر!زرت و پرت نکن می زنم تو پوزت!
...
بچه ها ای ولا!ممد یه آبمیوه بریم بزنیم!نوکرتم،ها ها ها!
چهارشنبه:
خاکستر سیگار رو روی هوا بین ِ جاسیگاری و جام ِ شراب تکوند.بدنش می لرزید.صدای موزیک درونش رو شخم می زد،بذر می کاشت. شعر حافظ با شهیق گریه ش طنینی خاصی داشت: ترسم که اشک در غم ما پرده در شود...
پنج شنبه:
خاکستر سیگار رو یواشکی پشت ِ مبل تکوند،چراغها نیمه روشن بودند،مثل رابطه هاشون
/ باز شوق یوسفم دامن گرفت
دو نفری وارد دایره شدند
اولی دایره زد،دومی به گرد دایره چرخید
دایره دست می زد
/ ای دریغا نازک آرای تنش،بوی خون می آید از پیراهنش
شانه هاشان تکان می خورد
رعشه های گریه ی بیخودی نبود،به گرد دایره می چرخیدند،دایره را بسته بودند
گرد دایره خوش بودند،نور فلاش چشمم را می زد
/ ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
...
جمعه :
حرف ِ تازه ای برام نداشت.هر چی بود پیشتر از اینها گفته بود.
|
۱۳۸۳ آذر ۱۲, پنجشنبه
The Show Must Go On-By Queen-Translated by Mohsen
نمایش باید ادامه یابد
فضاهای تهی،
برای چه زندگی می کنیم؟
جایگاههای متروک،
پنداری از فرجام آگاهیم
و بدین گونه بی وقفه و مدام،
هیچ کسی آیا می داند چه می جوییم؟
قهرمانی دیگر،جنونا جنایتی دیگر،
پساپشت پرده ، در نمایشی صامت و لال
لجام را بکشید!
کسی آیا هنوز تاب ِ کشیدن دارد؟
نمایش باید ادامه یابد
نمایش، باید ادامه یابد
با درونی خرد شده
بَزَکی گویی ورآمده
لبخندی اما همچنان باقی
هرآنچه روی دهد همه را به بخت خویش وامی نهم
به دردی دیگر،به نا انجام رویایی دیگر
و بدین گونه بی وقفه و مدام
هیچ کس آیا می داند زندگی را در چه می جوییم؟
پنداری به تدریج فرامی گیرم
اکنون باید خون گرمتر شده باشم
اکنون باید بزودی به گرد این زاویه بگردم
برون، پگاه می دمد
درون اما در تاریکی، درد در من می دمد
باشد که رها گردم.
نمایش باید ادامه یابد
نمایش، باید ادامه یابد
با درونی خردشده
بَزَکی گویی ورآمده
لبخندی اما همچنان باقی
آری!آری!آری!
روحم چون بالهای پروانگان نقش گرفته است
افسانه های پارین می بالند
اما هیچگاه نمی میرند
من می توانم پرواز می کنم
آری دوستان من پرواز می کنم
آری!نمایش باید ادامه یابد
نمایش،باید ادامه یابد
و من آنرا به نیشخندی مهمان می کنم
و من هرگز تسلیم نمی گردم
به پیش بطرف نمایش!
من فریادم را به اوج خواهم رساند
من افراط خواهم کرد
من باید خواست ِ به ادامه دادن را در خود بیابم
من باید اراده به رفتن را در خود برافروزم
به پیش!
به پیش بطرف نمایش!
نمایش باید ادامه یابد
|
|