۱۳۸۳ آبان ۲۶, سهشنبه
سه ره پیداست
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر
حدیثی کش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر راه نیمش ننگ،نیمش نام
وگر سر بر کنی غوغا،وگر دم در کشی آرام
سه دیگر راه بی برگشت،بی فرجام
هرچه بیشتر می گذرد،هرچه زندگی شاید جدی تر می شود،زمانهایم کمتر مال خودم می شود،دغدغه کار و زندگی و شکم بیشتر رخ می نماید ، بیشتر بوی گندش مشامم را می آزارد.تا کی می توانم بگریزم اما؟
تا پایان دوران دانشگاه،تا انتهای مقطع لیسانس،می توان این سوال را بی پاسخ نهاد،می توان اولویتش را به تاخر انداخت،اما زمانی فرا می رسد که سوال در همه بخشهای زندگی سرک می کشد،باید پاسخش داد،دیگر نمی توان آنرا وانهاد.
آسانترین راه،که البته برای راهیانش حتی این سوال مطرح نخواهد گردید،همان روزمره گی و دلمشغولیهای آن است:کار،ازدواج،تفریح و در یک کلام زندگی.خلایی که در این میان ایجاد می گردد و یا حتی اکثرا از ابتدا وجود داشته، حذف مفاهیم ناب زندگی است.آنچه انبوهگی با آغاز این دوران کنار می گذارد(و یا حتی از ابتدا در کنار افتاده بوده) و زندگی را از سر می گیرد: اندیشه.
حالم از این تعریف کردنها همیشه بهم می خورد،اما در گاه نوشتن زمانهایی است که ناچارم.اندشیدن را در گوش سپردن به موسیقی،در گوشهای شنونده،در خواندن و فراگرفتن،در دیدن،در ارتباطهای هرروزه،در عادات و روزمره گیها،در خوشیها و شادیها و تفریح ها،در گریه ها و ضجه ها،در یک بازی فوتبال و بکل در تک تک اجزای ریزتر زندگی می توان یافت.با شروع این دوره آخرین میخهای تابوتش را هم می کوبند.
به عقبتر بر می گردم،به موجودیتی که برای زندگی قائلم،به تعریفی که از آن ارائه می دهم:زندگی برای من چیزی جز یک خودآزاری آگاهانه/ناآگاهانه بیش نیست،چیزی جز ماندن در مسیر تنشها و تشویشها و اضطرابها تا آنجا که توان دارم،تنشهایی که حاصل جدیت در زندگی و اصرار ورزیدن بر ارزشها و اصالتهایی است که در اقلیت است،تشویشهایی که در مقابله با جریان عادی زندگی و رهروانش پیش می آید:کشاکش ابدی با مفهومی به نام انبوهگی.
فروید در جایی می نویسد:
برای تاب آوردن زندگی،نمی توانیم فاقد وسیله ای تسلی دهنده و آرام بخش باشیم.چنین ابزاری می تواند به سه نحو موجود باشد:
- حواس پراکنیهای قدرتمند تا باعث شوند به رنج و محنتمان چندان اهمیت ندهیم.
- کام گرفتنهای جبرانی تا از شدت رنج بکاهند.
- مواد مخدر تا ما را نسبت به آنها بی حس کنند.
چیزهایی از این دسته اجتناب ناپذیرند.
راجع به راهکار سوم حرفی ندارم،شاید هنوز دو مورد دیگر توان تسلی دادنم را دارند.آری!هنوز دردم از توانم فزونتر نشده است،هنوز.اما هنگامی که یادداشتهای ابراهیم گلستان را در مورد اخوان و اعتیادش می خوانم و هنگامی که "من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم" را در جزءجزء درونم حس می کنم،می فهممش اما نمی پذیرمش،البته الان!
دو مورد دیگر هم به نوعی مخدرند،شاید مخدرهای روحی. شک ندارم که برای تاب آوردن زندگی(به مفهوم حنظلی نه گوسفندی) به مخدر نیاز هست و مشکل دقیقا بر سر این است که چقدر بتوان زمان تخدیر آنها را به درازا کشاند.آنچه در این میان تنها می تواند دوام یابد اندیشه آدمی است،البته اندیشه ای که چون خورجین آویزان گردن اندیشمند نباشد،اندیشه ای که فروکشنده و تبلیغاتی نباشد.اندیشه ها همانقدر که می توانند جلوبرنده باشند به همان میزان توان فروکشندگی و سترونی دارند.
لذا تنها چیزی که در این میان مانع از سکون می شود،از گندیدن و فرورفتن، مفهومی به نام اندیشه و بازتولید آن در بخشهای مختلف زندگی است: تنها چیزی که در این میان نمی گندد و تعفن زندگی فرا نمی گیردش.
به این می بپردازم که آیا جمع اینها میسر است؟جمع اندیشیدن و آنچه به زندگی موسوم شده؟ آیا فلسفه این دو با هم سازگار است؟
بگذارید از زندگی تعاریف مختلف ارائه ندهم،آنچه با زندگی موسوم است همان چیزی است که هر روز در هر گوشه و کنار می بینیمش.آنچه پیشتر بعنوان زندگی تعریف کردم به نوعی آنتی تز زندگی است که سنتزی جز نیستی برای آن قائل نیستم.در این میان یا باید به سوی نیستی رفت یا زندگی.نیستی که به تباهی جسم می انجامد و روان اما تعالی روح و جان.
هزاران بار می توان در زندگی اندیشمندان هر دوره،این واقعیت را دریافت.شاعران،موسیقی دانان،نویسندگان،فیلسوفان،انقلابیون و در کل آنان که اندیشه محور اصلی زندگیشان را ساخته است،خمیره و مفهوم بودنشان را.
در زندگی نام آورترین شاعران ایرانی که نظر بیافکنیم،آنان که اندیشه ستون اصلی اشعارشان است،چیزی جز این نیستی ِ ،این تباهی تدریجی جسم و تعالی روح و این رنج و غم{ ِ زیبا} مشاهده می کنیم؟
از حافظ و مولانا و سعدی تا نیما و شاملو و فروغ و اخوان وسهراب،این یکتا واقعیتی است که در همه آنها نمایان است.
اشتباه نشود!این درد و غم،این حرکت به سوی نیستی{جاودانگی}این تشویشها و اضطرابها و تنشها هزاران هزار بار از خوشیها و خنده ها و شادیهای صورتی انبوهه بر راهیان این راه گواراتر است.آنکس که مفهوم مستی را بداند میان تلخی جام شراب و هزاران جام انگبین و شهد کدام را برمی گزیند؟آنکس که مستی برآمده از اندیشه و لذت آفرینش را می نوشد چطور؟
نگاهی به نویسندگان/اندیشمندان/فیلسوفان نامدار بیفکنیم:نیچه،هایدگر ،سارتر،کافکا،کامو،کوندرا،آستر،ژید،اورول،هسه،گاری،بکت،هاکسلی،رولان ،پروست و هزاران هزار نام دیگر که می توان ردیف کرد،آنچه در تفکراتشان یافت می شود آیا همان نیست که از آن سخن رفت؟همان بوی تعفن زندگی؟همان سرگشتگیها و تنشها و تشویشها؟همان علامت سوال همیشگی؟ همان روحیه ستیزه گری و تقابل جاودانگی؟
پوچی و بوی گند زندگی را می توان به دو راه علاج کرد:یا رنگ صورتی انبوهگی بر آن زد و با فرورفتن در شتاب روزافزون زندگی،در عادتها و دلمشغولیها و شادیهای پوچ و خوشیهای ساعتی آنرا فراموش کرد یا اندیشید.اندیشه را به گاههای روشنفکری و سرخوردگی و سگ ساعتها وانگذاشت.
بسیار خوب!اکنون از چنین فردی در گنداب جوامع مریض کنونی،در ماراتون مدرنیته و مد و رنگ و نور و صدا چه خواهد ماند؟این مسیر چیزی جز فرایندی Self-Destructive است؟
|
۱۳۸۳ آبان ۱۸, دوشنبه
*{یکی از همان حمله های جنون آمیز همیشگی است. و آیا درد را می توان نوشت؟!به گمانم بتوان نوشت بشرط اینکه با پوست و استخوان رعشه ای را که به جانت می افکند حس کرده باشی.در کتابها و کتابخانه ها و نامهای فلاسفه و چرتِ رختخوابِ خدایی درد را نمی توان یافت. آری!درد را می توان نوشت اما به گمانم مشکل در خوانش و خواننده اش باشد. درد را نمی توان خواند.}
خاطره ها اگر نبودند میان اینهمه بیرق سیاه جرات چنگ انداختن به کدامشان را با روزمرگیهای این کثافتکده به انتخاب می نشستم؟ چگونه هر روز هزاربار به چشمهایی خیره می شدم که فراموشی و وقاحت در پساپشتشان خودنمایی می کرد؟چگونه اینچنین قضاوتهاشان را به خنده می نشستم؟ چگونه این خوکچه آزمایشگاهی را برای تیغ تیز ِ خیل عظیم گوسفندان و ادیبان و فیلسوفان آماده می کردم؟ آنان که یا بوی تعفن جهالتشان بر هواست یا در گنداب اندیشه هاشان و کتابهاشان و کتابخانه هاشان غوطه ورند؟ تو برای من تشریح کن که در این طیف دیوانه کننده،از صورتی تا سیاه یا چه می دانم سفید،ترجیح تهوع با کدامشان را دارم؟با آن توریستها که چون بز اخوش سر می جنبانند و سر در آخور عادت و زندگی و تکرار جهالتها و نداشته هاشان نشخوار می کنند یا آنان که کلکسیون کتاب جمع می کنند؟آنان که کتاب و نام و ایسم از بر می کنند؟ تو برای من بگو که وقتی حتی ذره ای از این جامه نزار و ژنده برخوردها و گویشها و کنشهاشان دست بر نمی دارند پس چیست خاصیت اینهمه کتاب و جمله و فلسفه بافی؟ وقتی عادی ترین قواعد یک برخورد انسانی را نمی دانند و نمی فهند،وقتی قادر به درک ساده ترین مفاهیم رابطه،دوستی ،زندگی و... نیستند،وقتی با آن تلالو فراموشی وقیحانه به همه چیز می نگرند،وقتی با آن فره خداییشان به همه چیز می نگرند و انگشت حقیر قضاوتشان را بر همه چیز می کشند، به جهنم که نیچه و ویتگنشتاین و هایدگر و هزار اندیشمند ِ کله گنده دیگر درباره فلان پدیده کوفتی از فلان بعد ِ فلسفی و بر اساس فلان ایدئولوژی چه بلغور می کنند؟ به دَرَک که این از بعد هرمونتیک است و آن دیگری پدیدارشناسی؟ آنان را نداشته هاشان اینچنین زمینگیر کرده و اینان را به ظاهر خورجین ِ صد من ِ اندیشه هاشان و کتابهاشان ؟ آقایان !قدری از رختخواب گرم چرندیاتتان بیرو ن بیایید،کمی خورجین اندیشه هاتان را که اینگونه سرهاتان را به زیر افکنده سبک کنید ،کمی از رویاهای هگلی که که زمان و مکان واقعی نیستند و ماده وهم است و جهان از چیزی جز ذهن ساخته نشده فاصله بگیرید تا ببینید آنچه را که با برهنگی تمام و عریانی وقیحانه اش چون فاحشگان در هر گوشه و کنار رخ می نماید و خود را عرضه می کند.خانمهای صورتی عزیز!آقایان پاستوریزه و مشغول ِ کار و درگیر و فیلسوف و خوشه چین!این جا همه چیز واقعی است،باور کنید!
* منتظر یک اسم پر طمطراق بودید که بر اعتبار خودم و نوشته ام بیافزاید؟! حیف شد!مال ِ خودم بود!یکی از همان حمله های جنون آمیز همیشگی بود!
|
۱۳۸۳ آبان ۱۴, پنجشنبه
*من کجا هستم؟حقیقت من کجاست؟روزگاری ساکن شهری بودم،و اینک قرنهاست سرگشته ی بیابان خضر الیاسم!شما مرا از من گرفتید.خیالات خود را به من چسباندید.خون از شمشیرم چکاندید و سرهای دشمنان به تیغ ذوالفقارم بریدید!قلعه گیر و خندق گذار و معجزه سازم کردید!شاه مردان و شیر خدا گفتید!از زمینم به چهارم آسمانم بردید!به خدایی رساندید!پدر خاک و خون خدا خواندید!در ِ شهر علمم خواندید و از آن به درون نرفتید!شما با من چه کردید؟
وای بر آن که بردگی کند،و آنکه بردگی خواهد!وای بر آنکه نام و خون کسی را نان و آب خود کند!شما با من چه کردید؟سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه های قلبتان!به ذوالفقار خون چکان برای کشتن روح زندگی!و اشک ریختید برای مظلومیت من تا ساده دلان را کیسه تهی کنید!
ای طبلی از شکم ساخته،قناعت به دیگران آموختی تا خود شکم بیانباری!ای رگ گردن برآورده،گردن زدن آیین کردی که گردنت نزنند!ای بالا نشین،که حیا افکندی،دور نیست که افکنده شوی!و ای ستم بر،که در مظلومیت خویش پنهانی،تا کی ثنای ستمگر؟و تو ای سوار بر رهوار-تو بر سینه و سر زدی اگر کسی می دید،تا رکابت گیرند،و چون بر زین نشستی بر پیادگان خندیدی!ای زاده دروغ و بالیده در ریا،به شمار بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا،به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم،شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند،ذوالفقار اینست نه تیغ دو دم!
آنها که خود را به من می بندند،کاش آزادم کنند از این بند!آنان که سوار بر مرکب روح ساده دلانند!آنها که لاف جنگ می زنند با دشمنان خیالی در دیارات خیالی،و هرگز نجنگیدند با دشمن راستین که در نهاد خویش می پرورند برای جنگ با حقیقت!
شما با من چه کردید؟ای شما که دوستداران منید!من کجا هستم؟بر صحنه شما حقیقت من کجاست؟حذفم می کنید به خاطر نیکیهایم. و با من،نیکیها را حذف می کنید.آری-نیکی بر صحنه شما مرده!و اگر قاتل ِ نیکمردی بودم،با سربلندی نشان می دادید!شما که دوستداران منید با من چنین می کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟
شما با من چه کردید؟بزرگم کردید برای حذفم!راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم!چنین است که صحنه ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی!شما دوستداران که با من چنین کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟
* مجلس ضربت زدن- بهرام بیضایی
|
۱۳۸۳ آبان ۱۲, سهشنبه
Fragile Dreams by Anathema(Translated)
شامگاهان روحت می آرامد،اما بدان که روزی دردی راستین وجودت را فراخواهد گرفت
شاید آن روز مرا آنگونه که هستم دریابی
کشتی ِ شکننده خردشده ای بر غرقاب احساسات
هزاران بار بر تو تکیه کردم
هزاران بار بخشودمت
آگاه...مشتاق...می دانی که می بایست می پیمودمت
اما توقف کردم و ماندم.
شاید از ابتدا می دانستم که آرزوهای شکننده ام بخاطر تو خرد خواهند شد.
امروز خودم را به احساساتم معرفی کردم.
در سکوت ِ درد و تقلا
بعد از این همه سال آنها با من سخن گفتند
بعد از گذشت این همه سال
شاید از ابتدا می دانستم.
شاید
می دانستم
|
|