۱۳۸۳ آبان ۸, جمعه
Ramezaan Reloaded!!
همه چیز ماکت شده است:آزادی،خوشی،دانشگاه،کار،و اینک روزه داری.
روزه می گیرند که شاید به یاد گرسنگان بیفتند؟به یاد آنان که به نان شبشان محتاجند؟روزه می گیرند که یاد بگیرند مقاومت کنند؟که بنده شکم و هوی و هوسهای آن نباشند؟که پایداری و عزت نفس فراگیرند؟که بنده مطیع پروردگار باشند و بهشت و حوری نصیب ببرند؟که به آتش جهنم دچار نشوند،به عذاب الیم؟یا که سرشار از پرتو معنویات گردند؟یا حس عجیب و قدسی اینکه کاری عظیم کرده اند آنان را فراگیرد؟
اخخخخ...
همیشه حالم از یادآورهای((Reminder اجباری به هم می خورد،آن چیزهایی که برای ذهن صورتی و فراموشکار و تنبل و کودن انبوهه طراحی شده.همیشه از نقش پروردگاری که آن بالا نشسته با قطره چکان ِ نماز و روزه و ذکات و غیره به زور و از روی تهدید و تنبیه و تشویق شفابخش به کام ِ بندگان ِ کودن و فراموشکارش می ریزد و سعادت دنیا و عقبی هدیه می دهد متنفر بوده ام،از آن انسانکهای تهی که به زور و از روی ترس از پروردگارِ قطره چکان تنها در برهه هایی کوتاه بیاد می آورند که اندکی چشمان تنبل و نزدیک بینشان را بگشایند و گوشهای هرزه شان را بکار اندازند و قطره تلخ ِ شفابخش را به زور بنوشند باشد که رستگار شوند و از عذاب در امان مانند.حتی در تظاهر کردنشان هم کودن و ابلهند!قرار بوده که کمتر بخورند و بنوشند،اما اینک تنها گاه ِ شکم بارگیشان تغییر کرده،از سه وعده در روز(صبحانه و نهار و شام) به دو وعده (سحری و افطاری) با حجمی برابر تغییر یافته،حتی حالا که به بخاطر پروردگار قطره چکان اندکی هم گرسنه مانده اند به گاه ِ تلافی(بخوانید افطاری) سفره ای می اندازند به حجم سه وعده غذایی:چای و خرما،زولبیا و بامیه ،نان و پنیر و سبزی،شعله زرد،آش(از اینجا به بعد تازه غذا شروع می شود که حتما باید غذااااااااااا باشد)
از آن جالبتر فواید سرشار جانبی آن است که انسان را متحیر می سازد:آنان که تا اندکی پیش مشروبات الکلی می نوشیده اند،مخدر استفاده می کرده اند،فاحشگی می کرده اند،... اینک از ترس خداوندگار ِ قطره چکان که در ماه رمضان با ذره بین قویتری بندگانش را زیر نظر دارد و تازه ارواح ِ قدسی پوارو و شرلوک هلمز و دیگر کاراگاهان بهشتی را نیز بسوی بندگانش گسیل می دارد تا مراقبشان باشند ،اینک همه سر به ره می آورند و این یکی از کارکردهای شگرف دستگاه آفرینش است که انسانکهایش تنها به گاه ِ اجبار و ترس و با تلنگرهای گنده یادشان می افتد که انسانند و باید چه بکنند و چگونه؟!آنهم بصورت سهمیه ای!یعنی یک ماه در سال(و در مقاطعی دیگر نظیر عاشورا و ...) خداوند ِ یادآور ِ قطره چکان بصورت ضرب العجل بندگانش را در قبال بده و بستانی بسیار جالب و در یک بازار انحصار کامل با پاداشها و صوابهایی که با ضریبِ 1000 تعدیل شده و چند برابر گشته می بخشاید و باز روز از نو و روزی از نو تا شاید باز یادآوری کننده دیگری که آنان را از زندگی گوسفندیشان بیرون کشد و خورجین پاداششان را سنگین و گناهانشان را سبک کند و آنگاه که کمی از اینکه انسان بوده اند و نیکی کرده اند اشباع شدند دوباره به همان هرزگی پیش برگردند تا باز کی.
دسته دیگر هم کمی سطح بالاتر،از طریق فره خدایی و انوار و اصوات لاهوتی و کرامات ناسوتی شان(نه به اجبار) احساس می کنند که باید روزه داری کنند چون خوب است،چون حالات قدسی و احوالات معنوی و احساسات ارضاء کننده آنان را فرامی گیرد و این بسیار برای انسانک امروزی که در لاقیدی و کاهلی و انفعال بسر می برد از انوار معنوی تهی است بسیار مفید است!
خوبی این بازی (Ramezan Reloaded) این است که بندگان مطیع و فرمانبر هیچگاه Game Over نمی شوند و تازه چون از کدهایی نسوزی که آفریننده بازی طراحی کرده، از طرق مختلف بهره مند می شوند ،از انواع جان و مال و سلاحهای مختلف برای رسیدن به مرحله آخر و کشتن غول ِ آن - شیطان ِ رجیم- بهره مند می شوند.
باشد که رستگار شوند .
|
۱۳۸۳ آبان ۶, چهارشنبه
می دانی که سر آخر هیچ چیز برایت نمی ماند،نه؟!
می دانی که دوست و عشق و رابطه و شادی و خوشی و ... همه به یک فرجام مبتلایند،نه؟!
پس برای این است که دیگر دست و پا نمی زنی،می دانم که رها کرده ای این صحنه مزخرف و مکرر را.تجربه های همه تلخ ِ دو دهه کافی بوده اند برای آن چشمان حساس و سنجه های دقیق و ذهن ناآرام و سرکش که دیگر بادکنک بازی و دلخوشکنک ها را کنار بگذاری. تعجبم همه اما از این است که چگونه ادامه می دهی؟ و چگونه این چنین آرام و بی خیال اینروزها؟و چگونه با لبخندها و ریسه رفتنها؟
و یادم نیامد کجا اما جایی جمله ای دیدم که به یاد این سوال افتادم و تو ،بدین مضمون که درد شاید تنها محرک و داشته یک فرد برای رفتن است.و می دانم چقدر نفرت داری از اینکه دردمند بنامندت و می دانم که چقدر از اینکه این درد را به دیگران بنمایی حالت بهم می خورد.می دانم این تصویر چقدر تو را برمی آشوبد،می دانم.بارها گفته ای که این گفتنها ارزشها را پست می کنند و به لجن می کشند.بگذار بگویم اما که شاید دیگر مجال گفتن نماند و من تا به حال بسیار با تو کم گفته ام.
دیده ام چگونه مچاله می شوی آنگاه که نزدیکترین کسانت بیشرمانه در می نوردند حریمی که ساخته ای،و بی رحمانه می گذرند از همه آن چیزها که گذشته بودند.گفته بودمت بارها که لااقل مخدرهای قویتری انتخاب کنی.داری اما پوست کلفت می شوی کم کم و این مرا سخت می ترساند.هراس دارم از آن روز که در چشمهایت نگاه کنم،می دانم که تحملش را نخواهم داشت.اما گویی اینگونه راه برگزدیده ای و این مرا سخت نگران می سازد.نگرانم از آن روز که ویران شدن آن بارقه ها را در چشمانت به نظاره خواهم نشست ،برای تو و خویش نگرانم و برای همه آن فرصت ها و نطفه ها که به بیضه نخواهند نشست.برای آن روز که خراب کنی همه چیز را اما اینبار بی هوس ساختن.
خنده هایت آزارم می دهد،این چه بازی ست که آغاز کرده ای خدا را. بارها شنیده بودم که می گفتند قشنگی خنده هایت به این است که از ته دل می خندی.این خنده های جدید را اما اختراع کرده ای گویی.همه شان بوی آزمایشگاه می دهند، بوی الکل.تصویر قفس می دهند و جنون.می ترساندم این لبخندها و قهقهه ها.
می ترسم از آن روزی که دردت از صبرت فزونتر گردد،هراس دارم از آن تلنگرها که پیاپی به لیوان لبریز می خورند،نگرانم از آن لحظه که درد آستانه تحملت را درنوردد.
می ترسانیم،این جنون و رهایی که بسویش می روی می ترساندم.این دوئل که آغاز کرده ای به وحشت می اندازدم،به گریه می کشاندم،به ورطه جنون می افکندم.بس کن خدا را بیخودم کردی.بس کن.
پیش تو جامه در برم نعره زند که بردرم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
گریه نمی دهد امان
گریه نمی دهد امان
گریه نمی دهد امان
گریه نمی دهد امان
گریه نمی دهد امان
|
۱۳۸۳ آبان ۴, دوشنبه
من با تو از نهایت حرف می زنم،از آنجا که نفسها به شماره می افتند، ایستاده بر درگاهش مانده ای که بر زانو قرار گیری و بگریی یا خیره سر، چشم در چشم نگاهش کنی و پلک نزنی .
من با تو از نهایت درد می گویم،آری از نهایت ضعف،خود را فریب مده،اینجا تو رقم آخری،تو دشنام پست آفرینشی،تو چه در کف داری که می خواهی بر کمان قدرت بنهی؟این میانه که میدان تعقل و اندیشه نیست،اینجا آتشکده است!اندیشه سوزی که گفتم یادت هست؟اینجا اندیشه سوزی را به عبادت می نشینند،تو اینجا نه آنی که می توانستی باشی،نه آنی که یک انسان می نامند.
تو پیش نرفتی،فرو رفتی!
من با تو از نهایتی می گویم که از برابرم می گریزد،چهره ها یک به یک رنگ می بازند،بخدا می ترسم که سرآخر هیچ در مقابل نبینم،که حتی گریزشان را نیز به تماشا ننشینم. تیر در کمان نشسته،مغبون، فرار غزال گریز پا را به تماشا بنشینی بهتر از تیر از پی هیچ پراندن است.
تو خرسند از این هیچی و تسخر می زنی و من در عزای این هیچم که چون بدینجا رسید؟تو پوزخند می زنی و می بالی که رهایی از قید تعلق و من ماتم زده،کز کرده ام در سوگ آن تعلقی که رهایی از برش مسرور کننده گشته است.
من با تو از نهایت می گویم و تو سر می جنبانی و می دانم که هیچ نمی فهمی،در لحظه شاید چیزی درونت را بیاشوبد،شوری پدید آید،حسی،که بیاندیشی،اما فراموشخانه ذهن انبوهه بس وسیع است،و تو را ظرفیت ترک این فراموشخانه نیست که تو راه برگزیده ای.
من با خود از نهایت سخن می گویم،من راه نهایت می پویم،نه برای رسیدن در بر نهایت،برای پوییدن راهش،که نهایت را رسیدن معنا ندارد،و رفتن و رفتن است که آنرا هویتی می بخشد.
در این میانه اما مشکلی هست،مرا نهایت درد هرلحظه بیشتر در بر می گیرد و نهایت شادی هرلحظه بیشتر از برم می گریزد،مرا آنچه زخمه می زند نهایت درد است و مرا باور ناتوان بودن برای پوییدن نهایت شادی ناگزیر به فراموشی این حس می کند و ناگزیر به سازش با چیزی که نه شروعی دارد و نه نهایتی،نه راهی دارد و نه رهرویی،یک نقطه است،جایی برای سکون،برای نرفتن به نهایت درد نه برای رفتن به نهایت لذت،اما تو باید بروی،تو را مرداب وار زیستن ممکن نیست،تو چون آنان به ماندن و پوسیدن دل نبسته ای،به تخدیر ذهن و پوییدن راهی واهی برای ارضای درونت مشغول نیستی ،تو را بی خیالی درمان این درد نمی کند،تو راه واقعیت می پویی پس همچنان نهایت درد می پویی،و می دانی که پیش نمی روی،فرو می روی!
|
۱۳۸۳ مهر ۲۹, چهارشنبه
من بارها و بارها خودکشی کرده ام،من خودم را به فجیع ترین حالات کشته ام،من روحم را مُثله کرده ام،من رگ احساس زده ام،من پیکر منطق بر دار کرده ام،من خودسوزی کرده ام،من دیوانه شده ام،من تا مرز جنون پیش رفته ام،من مرز جنون را نیافته ام،من به دنبال مرز جنون نگشته ام،من هیچ مرزی را به رسمیت نشناخته ام.
من بارها گریسته ام،من تنها و صمیمانه گریستن را آموخته ام،من از گریستن خجالت نکشیده ام،من بیصدا گریسته ام،من آنچنان بلند گریسته ام که همسایه مان از خواب پریده است،من در هنگام گریه شانه هایم لرزیده است ،من هنگام گریستن مچاله شده ام،من هنگامی گریسته ام که همه می خندیدند،من هنگامی نَگریسته ام که همه گریه می کرده اند،من در یک واگن قطار که خالی بود گریسته ام،من در یک اتوبوس که آهنگ شاد می نواخت گریسته ام،من در آوای چَگور آن پیرمرد صدای گریه خود را شنیده ام،من در آن زخمه ها که بر ساز می خورد طنین هق هق خود را یافته ام،من اما هیچوقت بر مرده ای نگریسته ام بخاطر مرگش،من اما بر زندگان بسیاری گریسته ام.
من خندیده ام،من بلند خندیده ام،من بد خندیده ام،من بی خیال خندیده ام،من زهر خند زده ام،من نیشخند زده ام،من پوزخند زده ام،من در دل یک سوگواری خندیده ام،من به خودم خندیده ام،به حماقتهایم خندیده ام،من به دیگران خندیده ام،من به حماقتهاشان خندیده ام،من به انسان خندیده ام،من به دنیا خندیده ام،من به خدا خندیده ام،من به بودن خندیده ام،من بی دلیل خندیده ام،من برای اینکه دیگران بخندند خندیده ام،من برای اینکه دیگران بگریند خندیده ام،من برای اینکه دیگران ببینند خندیده ام،من برای اینکه دیگران نفهمند خندیده ام.
من فریاد زده ام،من در جاهایی فریاد زده ام که می گفتند باید سکوت کرد،من در جاهایی فریاد نزدم که همه نعره سر داده اند،من در جاهایی فریاد زده ام که فریاد نشانه عصبیت بوده،من در جاهایی فریاد زده ام که سکوت خیانت بوده،من در جاهایی فریاد زده ام که بسیاری خواب بوده اند،من در جاهایی خوابیده ام که بسیاری فریاد زده اند،من در درون فریاد زده ام،من پنجه بر دیوار روح ساییده ام،من سر بر دیواره قلب کوفته ام،من زخمی شده ام،من خونریزی داشته ام،من در جاهایی زخمی شده ام که بقیه برای درمان می روند،من در شفاخانه انبوهه زخمی شده ام،من در بستر نرم انبوهگی خراش برداشته ام،من مُسَکِن هرزگی خورده ام و سر درد گرفته ام،من اما در سلاخ خانه انبوهه شفا یافته ام،من آنجا که آنها دق می کنند و می میرند سر دردم آرام گرفته است.
من جاه طلب بوده ام،من خودخواه بوده ام،من مغرور بوده ام،من سرسخت بو ده ام،من لجوج بوده ام،من اشتباه کرده ام،من خطا رفته ام،من نادرست قضاوت کرده ام،من نادرست قضاوت شده ام،من اما انسان بوده ام،من به چارچوب فکری خویش پایبند بوده ام،من اندیشیده ام،من نشخوار نکرده ام،من احمق نبوده ام،من کوتوله نمانده ام،من درجا نزده ام،من میان گله بوده ام،من اما با گله نبوده ام،من عادت را نفی کرده ام،من عادت را پس زده ام،من رفته ام،من ساکن نبوده ام،من مرداب نبوده ام،من اما بارها به مرداب ریخته ام،من اما باز جاری شده ام،من رفته ام،من رسیده ام،من نرسیده ام،من نتوانسته ام که برسم،من نخواسته ام که برسم.
من در رنج آفریده شده ام،من جایی خواندم که نوشته بود مرا در رنج آفریده ،من اما قبل از آن هم حس کرده بودم این را،من زندگی را زیبا نیافته ام،من زندگی را زشت ننگاشته ام،من آنرا هیچ یافته ام اما پوچ نه! من می دانم که هیچ همچون پوچ عالی نیست.
من همیشه اینجا بوده ام،من همیشه از پشت این قاب نگاه دنیا را دیده ام،من تمام سنگینی وجودم را پشت دو چشم یافته ام،من اما من را ادراک کرده ام،من بسوی خویشتن خویش گام برداشته ام.
من اندیشیده ام پس لابد بوده ام،. من، من نبوده ام پس اندیشیده ام، من برای بوده شدن اندیشیده ام ،من برای من شدن اندیشیده ام،من برای من شدن من را نفی کرده ام،من بودنم بدون اندیشیدن معنا ندارد،من اندیشه ام متضمن بودنم است. ،من آنگاه که نیاندیشیده ام نبوده ام.من برای پیوستن به ابدیت اندیشیده ام.من ابدیت را در اندیشیدن یافته ام.
|
۱۳۸۳ مهر ۲۶, یکشنبه
لاک پشتها هم پرواز می کنند؟!
به کجا؟
آنان که اینگونه آرام و سرخوش بار خویش و جانپناه خویش به دوش می کشند،آنگاه که مامن خویش وامی نهند به کجا پرواز می کنند؟
به بهشت؟!!
شک ندارم که از جهنم می آیند،از دوزخ جسم و روح،اما پس چگونه اینقدر آرام و سرخوش اند؟پاهای نداشته شان چقدر مگر توان رفتن دارد؟لبهایشان چقدر توان خندیدن؟چشمانشان چقدر توان دیدن؟گرده های بدون دستشان چقدر توان کشیدن دارد آخر؟
آری!آنگاه که نه تنها آب،که خاک را هم از آنها دریغ کنند،چه می توانند کرد جز پریدن از دهلیزهای متعفن آن؟
لاک پشتها هم پرواز می کنند،آری!آنان که زندگیشان مین است،نان شبشان و قوت خانواده شان،لباس تنشان،تفریح و بازی کودکیشان و کار و کسبشان مین است،آنان که خاطرات کودکیشان و یادآورد ِ اندامهای مثله شده و پاره شده شان مین است،آنان که به جای گندم،برروی زمینهای خودشان مین درو می کنند،بر روی مین می خوابند و بیدار می شوند،گریه می کنند و می خندند،می زایند و زاییده می شوند،همانان،آری،همانان بر روی مین پرواز هم می کنند.اصلا باید یاد بگیرند که پرواز کنند،مگر نه این است که مینها برای همین کار کاشته شده اند؟و برای همین کار درو می شوند؟
حنظلیهای یک فیلم:لاک پشتها هم پرواز می کنند- بهمن قبادی
|
۱۳۸۳ مهر ۲۳, پنجشنبه
گمان می بردی که بتوان اندیشه را اینگونه در بند کشید؟ بتوان بدین سان محدود و سترون ساخت؟ بتوان در چهاردیواری پوسیده تاریک خانه های ذهن آنرا مصلوب کرد و بر چهار میخ کشید؟چهره را از این خون گلگون کردن بس دیدنی است.
میشد صدا را خفه کرد،فریاد را گردن زد،کتاب را سوزاند،پای را شکست،سر را بر دار کرد،چشم را کور کرد،اما اندیشه سوزی بدین سان دیده بودی هرگز؟هرگز بر پیکر اندیشه که بر سر دار می رقصد گریسته بودی؟هرگز صدای نعره های گوش خراشش را از اعماق تاریک خانه ها شنیده بودی؟
می دانم که نمی فهمی چه حالی است اینکه اندیشه را خودمان به عادت دیگر محدودیتهامان ،به رسم سر سپردن به پستی ،آنگونه از ریشه بزنیم که توان بالیدنش نباشد.
اندیشه که سر بر لایتناهی می ساید و بر مرکب آزادی در پی مرگ و به قصد جانش می تازد و از دهلیزهای محدودیت سبکبارانه می جهد اینک اینجا بین که چون پیری عصاکش،هراسان از چاله ها،بر کورسوی چراغ غبارگرفته ی رو به خاموشی دست می یازد که به کلبه محقر خود در اعماق پستی برساند این پیکر فرتوت را و دمی در رویای جوانی بیاساید،پیرمرد نمی داند که کرم انداخته است،پیرمرد نمی داند که چه بسیار ترحم برانگیز است.
افسوس که در این دره پستی،هزاران هزار پیرمرد فرتوت در آیند و روندند و نمی دانند که مایه شرم آن جوانانند.
صدایی دیگر آمد؟گوش کن...
گویی پیکری کرم افتاده را زوال و نیستی به دندان کشید
به ترحمش لحظه ای سکوت کنیم!
بیندیشیم...بیندیشیم...بیندیشیم؟!!!
اندیشه؟!!!
آه از این قلب که جز درد در آن چیزی نیست.
|
۱۳۸۳ مهر ۲۰, دوشنبه
*شاید رویاست.همه اش یک رویا.رویایی که غافلگیرم خواهد کرد،بیدارم خواهد کرد.در سکوت،و دیگر هرگز نخواهم خوابید،خودم تنها،یا رویا،باز هم رویا،رویای یک سکوت،سکوتی رویایی،پر از زمزمه ها،نمی دانم،همه اش کلمات،بیداری هرگز،فقط کلمات،چیز دیگری نیست،باید ادامه دهیم،همین و بس،بزودی متوقف می شوند،این را خوب می دانم،می توانم حسش کنم،بزودی ترکم می کند،آنگاه همان سکوت،برای لحظه ای،چند لحظه ناب،یا همان رویای خودم،آنکه ماندنیست،آنکه نماند،که هنوز می ماند،خودم تنها،باید ادامه دهی،نمی توانم ادامه دهم،باید ادامه دهی،ادامه خواهم داد،باید کلمه ها را بگویی تا وقتی کلمه ای هست،تا وقتی که مرا بیابند،تا وقتی که مرا بگویند،درد عجیب،گناه عجیب،باید ادامه دهی،شاید پیش از این تمام شده است،شاید پیش از این مرا گفته اند،شاید مرا به آستانه قصه ام رسانده اند،روبروی دری که به قصه ام گشوده می شود،که غافلگیرم خواهد کرد،اگر باز شود،خودم تنها،آنگاه همان سکوت،آنجا که هستم،نمی دانم،هرگز نخواهم دانست،در سکوت هیچ کس نمی داند،باید ادامه دهی،نمی توانم ادامه دهم،ادامه خواهم داد.
صحنه کاملا سفید.دیوارها سفید،سنگفرش سفید،بازیگران با لباس سفید،حتی 20 نفر تماشاگر هم سر تا پا لباسهای سفید بر تن کرده اند:کلاه سفید،شنلی سفید و پوششی سفید برای روی کفشها.
آسمان سیاه است،تک درخت بید سیاه،سکوی کوچک مکعبی شکل سیاه،کفشهای بازیگران سیاه.
لامکان{لجنزار}.زمان نامعلوم{شک}.
3 ساعت تمام.دو بازیگر که در دو نوبت، دو بازیگر دیگر هم به آنها اضافه می شوند.
هر دو در انتظارند.انتظاری مرگبار که ریشه در تمام هستیشان دوانده،در انتظار " گودو ".
زمان و مکان معنا ندارد،تنها عامل جلوبرنده انتظار است و تعلیق.جدال شک است و یقین. باور و ناباوری.
گودو قرار است که منجی باشد،که بیاید و آنها را از این تعلیق برهاند،از این پوچی و بی رنگی.از تکرار.از این شک کشنده و مهلک،از بلاتکلیفی.
مردی سپید پوش ،شلاق در دست با انسانکی بارکش ،افسار کلفت بر گردن، سپید موی و به شدت خسته از راه می رسد.مرد شلاق در دست همان سرنوشت است،همان زندگی،همان ابناء بشر.هم هابیل و هم قابیل.
انسانک بارکش بارها را زمین نمی گذارد،باید ترحم ارباب را جلب کند تا چندی دگر در رکابش باشد و نفس بکشد.تا باز هم به او اجازه دهد که بار بکشد.
به هر اشاره افسار و شلاق ارباب اطاعت می کند.می چرخد،می رقصد و بلند فکر می کند.
رقص تور:گمان می کند در تور گیر کرده است.رقصش چون تقلایی برای رهایی از تور است.همچون استغاثه.
فکرهایش: آشفته و هذیان وار.ارباب را دیوانه می کند و برمی آشوبد،همینطور دو منتظر را.
تنها چون بار بر گرده هایش است توان ایستادن بر پای را دارد.توان انتظار و خاموشی.
چون بار زمین می گذارد آنگاه توان فکر کردن می یابد،توان فریاد کردن درون آشفته اش را.
اما چون کلاه از سرش بردارند گویی سرچشمه تمام آن افکار می خشکد.
شلاق زن کور می شود.
بارکش لال.
و همه کر خواهند شد؟
هوا پر از صدای فریاد است
عادت اما گوشها را سنگین می کند
عادت قویترین مخدر است
و منتظران همچنان در بی زمانی و گمگشتی در انتظارند.در شک،در عادت انتظار غوطه ورند.در عادت انتظار کسی که هیچ نشانی جز ذهنیتی مبهم از او ندارند.زندگی آنها با انتظار پوچ است و بی آن هیچ.
قرار نیست اینجا سرگرم شوید،لذت ببرید،موسیقی خوب گوش کنید،بخندید،بگریید.دیالوگهای پر طمطراق و قشنگ و فلسفی بشنوید.قرار است اینجا اذیت شوید ،تنها انتظار بکشید.انتظاری کشنده،پوچ و آزار دهنده.هرچه بیشتر می گذرد این پوچی و این آزار دهندگی بیشتر در جانتان رخنه می کند.بیشتر آزارتان می دهد،تعلیقی که در فضا سیلان دارد،در کلمات و در حرکات.آزار و پوچی به حدی می رسد که برخی تماشاگران در وقفه کوتاه میان نمایش به سرعت می گریزند.چهره هایشان داغان و درهم است.
اشتباه نکنید!نمایش خسته کننده از آب در نیامده،باید که اینگونه باشد.اگر این حس اعصاب خرد کن را،این پوچی و آزاردهندگی را به شما منتقل کند آنگاه موفق بوده است،این پوچی و بیهودگی وحشتزا را.این بیهودگی را که "خوب که چه؟"
در انتظار گودو همان زندگی است.همان عادت به زندگی و نیاز به مخدرهای گونه گون برای فرار از این پوچی و شک کشنده .
در زندگی مجبور نیستید ببینید،بشنوید.ولی اینجا مجبورتان می کنند،چشمهاتان را بروی صحنه{زندگی} متمرکز می کنند و بر این صحنه، عریان ِ عریان لختی زننده آنرا به رختان می کشند:
پوچی،شک،انتظار،عادت،خواب،رویا،واقعیت.
* نام ناپذیر- ساموئل بِکِت
|
۱۳۸۳ مهر ۱۷, جمعه
تنهایی:در بسیاری ذهنها واژه ای با باری نه چندان خوشایند،نه چندان مطلوب،و البته نه چندان ملموس،ولی ریشه از تفاوتی فاحش است که اغلب نادیده انگاشته می شود:تفاوت میان loneliness و solitude ،میان خلوت و غربت،میان تنهایی مغموم و تنهایی مسرور.
و از اینجاست که راهها جدا می شود و باورها به جدل بر می خیزند،آنان که از این خلوت درون گریزانند به ناچار راهی جز درآمیختن با همنوعانی حتی نه چندان همفکر و همراه نمی یابند،دوستی نه به قیمت رفع نیازی صحیح و برآوردن حاجتی،نه به عنوان رابطه ای سازنده و نزدیک،بل گریز از کابوسی،کنار زدن حقیقتی،پایبند نشدن به واقعیتی،و آن حقیقت این است:
بسیاری در تنهایی هیچند،صفر.در تنهایی خویش میدانی برای جولان نمی بینند،فضایی برای جلب توجه نمی یابند،زیرا که فضا در تنهایی آنچه آنان می خواهند فراهم نمی کند،عقده ها را مخفی نمی کند،ضعفها را نمی پوشاند،و در تنهایی نقابها به کنار می روند،و سنجه ها بکار می افتند،سنجه هایی بس دقیق و نکته بین نه چون سنجه های انبوهه سطحی و نادقیق:آینه های بزرگ نما و کوچک نما!
در تنهایی و سکوت اندیشه ها پر بار می شوند و حقیقت از گوشه و کنار سرک می کشد،پرده می درد و راه باز می کند،در تنهایی خود را به قضاوت می نشینی ،آنچه کرده ای ، آنگونه که بوده ای و در محکمه خود، کمتر راهی برای توجیح و فرار است،در اینجا به خویشتن خویش رجوع می کنی و می کاوی،و می یابی تمام آلودگیها را،ریاها را،دو چهره گی ها را،لغزشها را،یا خوبیها را،انسانیت ها را.
و سرچشمه این اختلاف و این حس های متفاوت درست از همینجا شکل می گیرد:برخی در این قضاوت ،در این محکمه خود،مغموم می شوند و سرشکسته و برخی مسرور و سربلند،برخی در این تنهایی خود را در حال آلاییدن می یابند و برخی در حال پالاییدن،برخی در کار تن و هوس و تکرار و سطحی نگری و برخی در کار تامل و تعقل و اندیشه،برخی تنهایی را هیولایی می یابند که انان را به افسردگی و هیچ می رساند و برخی آن را ارمغانی برای آرامش می یابند و مامنی ناب برای بودن که زیستن آنان را مفهومی ابدی می بخشد.
در این میدان آنان که پی به بودن بی ارزش خود می برند ،به عمق زندگی پربار!خویش دست می یابند سعی به دوری از این حس می کنند که لذتهاشان را تخریب می کند و حما قتهاشات را تصحیح،لذا در میامیزند با هیاهوی برون تا فراموش کنند آنچه را که هستند و گم شوند در این آشفته بازار و سعی در یافتن کسی می کنند که اینگونه بودنشان را همراهی کند والبته که تنهایی در این عرصه رفیق کمک کاری نیست،اینان یا می فهمند که چه می کنند و چه هستند اما چون قامت کاهل اندیشه شان و بودنشان را توان کشیدن این بار نیست آن را وامیگذارند و یا آنچنان در این هیاهو ها گم شده اند و آنچنان مشغول و دلبسته بکار خود که هیچ نمی فهمند .
اما انان که در این میدان به پالایش خود همت می گمارند و به اندیشه می نشینند و سعی در پربار کردن بودنشان دارند می یابند که این تنهایی،غربت از خویشتن نیست بلکه قربت به خویشتن است،رجوعی دوباره به خود اما اینبار جامع تر و سنجیده تر،برای اینان تنهایی محل خودسازی است و برای آن دسته دیگر محل خودبازی،برای اینان تنهایی مامن آرامش می شود و جایی برای خالی کردن درون خسته از درد،اما برای دسته دیگر جایی می شود با هجوم ترس و تشویش و اضطراب و محلی برای انباشتن درون از درد آنگونه بودن و زیستن،برای اینان تنهایی قوت بخش است و در این تنهایی فرمانروای مطلقند و برای دسته دیگر تنهایی پست و زبون کننده است و در این تنهایی برده های حماقتهای خویشند.
و اینگونه است که برخی تنهایی را پاس می دارند و از آن لذت می برند و گروهی دیگر از آن گریزانند،درست مانند قله ای که چون توان پریدن داشته باشی سکویی می شود برای به اوج رسیدن و یا جایی می شود برای سقوط به قعر دره:حضیض.
|
۱۳۸۳ مهر ۱۲, یکشنبه
زمان زخمها را التیام نمی بخشد ،زمان درمان ِ درد نمی کند.زمان پس می زند،نفی می کند و می گذرد.
زمان زخمهایم را شیار می دهد،شخم می زند.
زمان زخم را درمان نمی کند،زمان زخمها را پنهان می کند،زیر هزاران مَن کثافت و غبار می پوشاندشان.به فراموشخانه ذهن می سپاردشان،به هرزگی و روزمره گیهای آنچه به زندگی موسوم است،به تکرار هرروزه ما.
زمان زخمهایم را آبیاری می کند،نمک سود می کند.
زمان حرف مزخرفی است وقتی همه چیز تکرار و تکرار است،زمانی که همه چیز تداوم پوچ هرزگیهای ذهن در این آشفته بازار جسم است.اما هنوز جمعه ها دلم می گیرد.
زمان زخمهایم را می بیند،می خندد،می گذرد.
زمان را من و تو شاید که باید می ساختیم،لمس می کردیم گذرانش را،حس می کردیم طراوت نوشدنش را،فرو می دادیم در ریه هایی که قرار بود از ابدیت پر و خالی بکنیم.هه!اما هنوز در گیر و دار همان نخستین داشته هامانیم که زمان مبادا بر باد دهد.
زمان زخم نمی بندد،زخم می زندم.خونچکانش را به تماشا می نشیند.
زمان را یا باید با آنچه زندگی می نامیمش توجیه کنیم،با تکرار بی دورنمای مجموعه ای از عادات و کارها،یا باید در کشاکش تشویشها و اضطرابهایش بایستیم تا کی.
|
|